شستشوی لباس رزمندگان
نوید شاهد: یکی از رسم های خوب جنوبی ها گرفتن ختم صلوات است مثلاً به نیت چهارده معصوم، پنج تن، سلامتی آقا امام زمان (عج) و ... در آنجا امکان نداشت لباسی بدون ذکر صلوات، خواندن سوره هایی از قرآن و قل هوالله شسته شود.
بین خانم ها همه جور آدمی بود، باسواد، بی سواد و دانشگاهی. خیلی ها زنانِ مسئولان مهم راه آهن بودند که بی ادعا می آمدند و رخت می شستند.
من طوری برنامه ریزی کرده بودم که لباس های اتاق عمل بیمارستان را از ساعت هشت و نیم تا یازده- یازده و نیم می شستیم، آنها را در آفتاب سوزان محوطه پهن می کردیم و لباس های خونی را خیس می کردیم. چند نفر مدام با چوب های بلند و محکم این لباس ها را فشار می دادند تا آب به تمام تار و پودشان برسد و خوب خیس بخورند.
بعد از یکی- دو ساعت، چند نفر لباس ها را آن قدر چنگ می زدند که آب زلال وان، قرمز رنگ و غلیظ می شد. انگار که وان را پر از خون کرده باشند. بعد، لباس ها را با مواد شوینده می شستیم و در کلر یا سفید کننده های دیگر می گذاشتم تا لکه های باقی مانده از بین بروند. آبکشی مجدد، پهن کردن روی بندها و گیره زدن از مراحل راحت و ساده کار بود.
البته قبل از تمام این مراحل، کاری بود که من ترجیح می دادم خودم آن را انجام بدهم، چون بیشتر کسانی که در رختشویخانه کار می کردند، یکی از اعضای خانواده خود را در جبهه یا بمباران از دست داده بودند. بنابراین نمی خواستم با دیدن بعضی چیزها دلشان آتش بگیرد.
به همین چند نفر را مشخص کرده بودیم که این کار را با کمک آنها انجام دهیم. بین بیشتر لباس ها و ملحفه هایی که از خط می آوردند، قطعه هایی از بدن مجروحان باقی مانده بود. به همین خاطر حتی قبل از تفکیک، تکه به تکه این لباس ها را می تکاندیم که معمولاً لخته های خون، قطعه هایی از دست، پا، عضلات، پوست، تکه های گوشت و حتی کلیه، از لابه لای آنها در می آید.
قطعه هایی که استخوان نداشت، در گوشه محوطه دفن می کردیم و آنهایی که استخوان داشت در سردخانه می گذاشتیم. وقتی زیاد می شد، با عضوهای دیگر مثل دست و پای قطع شده، همراه اجساد شهدا، تحویل ستاد معراج می دادیم.
در بین خانمهای اندیمشکی که به ما کمک می کردند، خانمی بود که سه دختر و یک پسر داشت. اسم پسرش غلام بود. این طور که خودش می گفت پسرش بیشتر از پانزده سال نداشت. جنوبی ها مادران را به اسم پسرهایشان صدا می زدند، به این خانم هم " نه نه غلام" می گفتند.
اواخر عملیات والفجر یک خبر آوردند که غلام مفقودالاثر شده است، ولی این بنده خدا باور نمی شد. دائم منتظر بود که غلامش برگردد. بعد از لباس شستن، برای استراحت به خوابگاه می رفتیم. دور تا دور خوابگاه را دیوار کشیده بودند که خانم ها راحت باشند. در اتاق باز بود، مدام به بیرون سرک می کشید و می گفت:«ممکن است غلام برگشته باشد، به بیمارستان بیاید و سراغ مرا بگیرد.»
هر چیزی هم که می شد، به جان غلامش قسم می خورد.
از این مادران چشم انتظار، کم نداشتیم. انصاف نبود اعضایی که از داخل لباس ها بیرون می آمد ببینند.
منبع: جفعریان، گلستان: از چنده لا تا جنگ، تهران، سوره مهر1381