جای امن
خطر در کمین بود. دشمن همه جای شهر را با توپ و خمپاره می کوبید. خانواده هایی که مانده بودند شب و روز در ترس و دلهره بودند، اما روحیه همکاری، شجاعت و محبت در مردم بالا بود. همین که از مسجد جامع خبر می دادند، مجروحی نیاز به خون دارد یا مواد غذایی لازم است، هر کس هرچه در توان داشت با خود به مسجد می آورد. وقتی مجروح یا شهیدی را می آوردند، همه با شعار الله اکبر به استقبال می رفتند. از دیدن شهید و مجروح قوت قلب می گرفتند و احساس پایداری و مقاومت در آن ها بیشتر می شد. یک بار وقتی مادرم شنید نیروهای رزمنده برای مقابله با دشمن نیاز به کوکتل مولوتف دارند، بی درنگ دست به کار شد. هر چه صابون در خانه بود جمع کرد. رنده آورد و نشست صابون ها را رنده کرد. سپس صابون رنده شده را با مقداری ملحفه با خود به مسجد برد و تحویل داد.
در مسجد جامع زن ها نقش ویژه ای داشتند. آن ها که سن شان بالاتر بود در کار پخت و پز و فرستادن غذا برای رزمندگان شرکت داشتند. بعضی هم دوخت و دوز لباس نیروهای جنگنده را برعهده گرفته بودند. چند نفری هم در گورستان کار می کردند. یک بار به آنجا رفته بودم. جنازه های زیادی می آوردند. دو تا از خانم ها را دیدم. کارشان دفن کردن شهدا بود، در حالی که عراقی ها قبرستان را هم زیر آتش توپخانه و خمپاره خود داشتند.
دختران جوان هم در کار رسیدگی و انتقال مجروحان بودند و بعضی هم در میدان نبرد پا به پای رزمندگان با سربازان دشمن می جنگیدند. با این حال شهر و نیروهایی که در آن مقاومت می کردند، هر روز در تنگنا و تنهایی بیشتری فرو می رفتند.
منبع: رئیسی، رضا: «مادربزرگ (ستاره های بی نشان) تهران، انتشارات مؤسسه فرهنگی سماء، 1384