«رویت حس شهادت» به روایت «از چنده لا تا جنگ»
نوید شاهد: خیلی از مجروحان جلوی چشم مان جان دادند، امانتوانستیم هیچ کاری برایشان بکنیم.
من شاهد جان دادن خیلی از شهدا بودم. تا سه صبح وضع به همین منوال بود. ماشین ها پشت سر هم مجروح می آوردند. نیمه شب، بالای سر مجروحی رفتم که دستش از کتف آویزان بود. ناله هایش قطع شده بود. سه سرم به دست و پایش وصل کرده بودند. وضع بدی داشت.
شریان ها باز بودند و خون از بدنش می رفت. رنگ صورت و سفیدی چشمانش زرد زرد شده بود.
نه خون داشتیم، نه شرایط نگهداری آن را. به همین دلیل نمی توانستیم خونی را که از بدنش تخلیه می شد، جاگیزین کنیم. خوب نگاهش کردم، شاید بیست و دو سال داشت. جوان خوش سیمایی بود. به یاد مادر و خواهرش افتادم و دلم لرزید. لحظات آخر را می گذراند؛ رنگ زرد، لب بی رنگ، چشم بی رمق، دندان قفل شده، چشمانش مدام باز و بسته می شدو روی حرکت پلک هایش کنترلی نداشت. با نگاه هایش می خواست به من بفهماند که باید چشمش بسته باشد، شاید گفتن این جملات برای یک زن احتیاج به قساوت قلب زیادی داشته باشد، ولی تنها من این لحظات را دیدم و درک کردم.
خیلی سخت بود چیزی را که می دیدم باور کنم. سریع ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی دادم، اما هیچ فایده ای نداشت. دهانش باز مانده بود که دست بردم و لب هایش را روی هم گذاشتم.
شاهد این لحظات بودن، هم به انسان روحیه می داد، چون از نظرم شهادت بالاترین موهبت برای انسان بود و هم جسم را فرسایش می داد و آدم را دلتنگ می کرد، زیرا می دیدی که انسانی جلوی چشمانت پرپر می زند و تو هیچ کاری نمی توانی برایش انجام بدهی.
منبع: جفعریان، گلستان: از چنده لا تا جنگ، تهران، سوره مهر1381