زندگی نامه داستانی آیت الله طالقانی : بوران
نوید شاهد: سيد آرام و قرار نداشت و بيرون برف ميباريد. بلندشد. جاجيم تاقچه هلالي را كنار زد و قرآن را برداشت. نيت كرد و قرآن را باز كرد: خوب آمد. زير لب گفت: «يا فاطمه زهرا(س) به دادش برس.» آن گاه عبايش را از اشكوبه برداشت و بر شانه انداخت. از پشت پنجره كوتاه مهمان خانه، بيرون را نگاه كرد. هوا سياه شده و سرما از كوههاي اطراف هجوم آورده بود. اهالي، پشت بامها را پاك ميكردند، ولي برف امان نميداد. زنش از پشت پنج دري خانه فرياد كشيد. سيد بيرون آمد و به ستون چوبي ايوان تكيه زد وگيوهاش را پوشيد وبه ايوان طبق پايين پريد و گفت:«جدم را صدا كن عذرا! طاقت بياور.»
زن عمويش گفت:« دل نگران نشو، برو خودت رامشغول كن، اصلاً برو بيرون.»
سيد دور خودش چرخيد و پارو را از كنج ايوان برداشت و برف حاشيه حياط خانه را كنار زد و راه را باز كرد و لنگه چوبي در را كشيد و به كوچه نگاه كرد.
رهگذري از بره تازه به دنيا آمده همسايه حرف ميزد و ديگري از سرماي كشنده و كولاكي كه راه را بسته بود.
زن باز هم فرياد كشيد. سيد پارو را زير سايبان اتاقك دم درگذاشت و بيرون رفت. دركوچههاي تنگ و باريك، سرما تا مغز استخوان نفوذ ميكرد.
از دم صبح كه درد زن زياد شد، سيد چارپاداري را فرستاد به ده پايين براي آوردن قابله. چارپادار خودش را در شولاي چوپاني پيچيده وسوار قاطر شد و رفت. از«گليرد» تا «گوران» بيشتر از يك فرسخ راه نبود. او از آن آدمهايي نبود كه حرف سيد را پشت گوش بيندازد. ضعيف و ناتوان هم نبود كه در كولاك بماند؛ هم خودش جوان بود و هم قاطرش.
سيد به ميدانچه ده رسيد و نگاهي به راه باريك و مالرو انداخت. اهالي دورش جمع شدند عدهاي شيب راه را گرفتند و پايين رفتند. سيد هم به دنبال آنها راه افتاد. ولي پيرمدهاي ده مانع شدند و گفتند كه جوانها، چارپادار را پيدا ميكنند.
برف، عبا و عمامه سيد را سفيد كرد بود. شاخ و بال درختان گردو تا به زمين رسيد بود. سيد گفت:«يعني چه بلايي سرشان آمده!»
وقتي صداي زنگوله قاطر در محله پيچيد. اهالي صلوات فرستادند و سيد دست به سوي آسمان برد و خدا را شكر كردو به خانهاش برگشت. چارپادار رسيد و پشت سر او، قابله پياده شد و برف سر و رويش را با جارو پاك كرد و از جيب جليقهاش ساعتي بيرون آورد و رو به سيد گفت:« ميروي مينشيني ميان مهمان خانه و ساعتم را تعمير ميكني.»
سيد سلام كرد و گفت:« دست دست نكن مشهدي خانم!»
قابله گفت:« خانه گرم است، از كي دردش گرفته، آب گرم داري؟»
سيد گفت:« كوتاهي نكردهايم،ان شاء الله .»
قابله گفت:« ساعت از پدرم به من رسيده، ميخواهم پيش از به دنيا آمدن طفلت، صحيح و سالم باشد.»
سيد از پلههاي گلي به پشتبام رفت و اذان گفت. زنان ده دسته دسته وارد خانه شدند.
زماني نگذشت كه صداي گريه طفل در كوه و كمر پيچيد. سيد خدا را شكر كرد و سراسيمه پايين آمد. زني با صداي بلند گفت:« مژدگاني بده،پسر است، پسر!»
سيد گفت:« الحمدالله رب العالمين. خدا قدمش را مبارك كند.»
در اتاق پنج دري باز شد و زني، طفل را به مهمان خانه برد. سيد نوزاد را گرفت و در گوش راستش اذان گفت درگوش چيش نام ائمه(ع) و نام طفل را.
بعد با حوصله سير نگاهش كرد و گفت:« چه به سر تو خواهد آمد محمود جان؟»
و طفل را به مادر برگرداند و درآخر قرآن نوشت:«اولين فرزند ذكورم درآبادي گليرد، ازتوابع طالقان به دنيا آمد، به روز سهشنبه 4 ربيع الاول 1329ه ـ ق كه برابر است با15 اسفند 1289ه ـ ش نام او محمود است وولدي از اولاد رسولالله (ص) است، انشاءالله .»
سيد از همسر اول خود چند دختر داشت. محمود اولين پسر خانواده بود از همسر دوم.
آسمان صاف شد و آفتاب بيرون آمد. قابله به مهمان خانه رفت و كنار كوره آتش نشست، خنديد و گفت:«
اين هم از طفلت. حالا آرام و آسوده بنشين و ساعت پدريام را تعمير كن، وگرنه تا آب شدن برف اين جا ميمانم.»
سيد لبخندي زد و گفت:« منزل مال توست، مشهدي خانم! خدا حفظت كند.»
بعد ساعت خود را از جيب بغل لبادهاش بيرون آورد ونگاهش كرد و گفت:
«از حالا تا تعمير شدن ساعت تو، دست به هيچ كاري نميزنم. مزد من ساعتي يك قرآن است؛ البته حساب مشهدي خانم با بقيه فرق دارد، شما جاي مادر همه اهالي هستيد.»
قابله، شب در خانه سيد ماند وفردا با ساروقي پراز پشكشي و خلعتي و ساعت تعمير شده، سوار قاطر شد و رفت.
سيد آرام و قرار نداشت. يك دلش پيش زن و طفل نورسيدهاش بود و يك دلش در تهران كه هزار جور كار نيمه تمام را در آنجا رها كرده بود. در قنات آباد تهران زندگي ميكرد و پيش نماز مسجد بود. تب و تاب سيد براي رفتن به تهران، به گوش عمويش رسيد. عموم و همسايه ديوار به ديوار او بود. عمو قدم نورسيده را «مبارك باد» گفت و حال و احوالي از او گرفت.
سيد گفت:« از يك طرف دل نگران اينها هستم و از طرف ديگر دلم به تهران است. اين سالها فراموش نشدني است. حاصل كار كرور كرور آدم، از روحاني و كسبه وزارع همين زمان به بار مينشيند. احمد شاه دست و پايش را گم كرده است. ازاول هم به درد تاج و تخت نميخورد. خب، جوان است، نازدانهاست، از اندروني كاخ به باغ رفته و از آنجا به فرنگ. خبر از عالم و آدم ندارد، نبايد هم داشته باشد و گرنه ميشودپدر نامسلمانش و باز مجلس را به توپ ميبنددو خون ملت را ميريزد.
ماكه كاري نتوانستيم بكنيم، خدمتگزار مشروطه خواهان و مردم با ديانت هستيم وبس. خوبيت ندارد اين روزها كه علما به پا خاسته اند تا ان شاءالله ريشه ستم را بخشكانند، ما در حصار كوههاي يخ زده ولايتمان بمانيم و از كنج كوزه آتش تكان نخوريم. اگر خدا بخواهد، اول سال تازه راهي ميشويم و چشم اميدمان دراين عرصه خاكي به همراهي شماست. انگار ميبينم كه سيد حسن مدرس فرياد ميزند، آن وقت من نيستم كه همراهش باشم.»
عمو لبخندي زد و گفت:« اين قدر خودت را عذاب نده. ميداني كه راه بسته است، يك جوان رعنا با قاطر هيكل مندش نتوانستند از گوران به گليرد برسند، تو صحبت از تهران داري! اگر با كاروان هم برون باز دل آويزان خواهيم شد كه مبادا گله گرگ به شما زده باشد. اين طوري هم كه ميگويي نيست. من ميدانم، خلق عالم هم كه تا حالا كوتاهي نكردهاي، اگر پيشقدم مردم نبودهاي كه بودهاي، لااقل همدوش آنها بودهاي. بهتر ميداني كه اين مملكت رنگ آسايش به خود نديده.
خطه شمالي كه اسير و عبيرروس است. جنوب هم ارثيه پدر اجدادي بريتانيا. تابوده قجرها بذل وبخشش كردهاند. عهدنامه پشت عهدنامه بسته اند و آب وخاك و خانه و كاشانه و حشم و مردم را يك جا تحويل اجنبي دادهاند. بينده هم كه سر از سياست درنمي آورم گمانم اين است كه احمد شاه آخرين تير سلطنت باشد. چشم و گوش مردم باز شده. اينها همه به همت و تلاش روحانيون مثل شماست. من پير مرد دعاي خير براي شما دارم.اين چند روز هم دندان به جگر بگذار. كمر سرما شكسته، تن زمين گرم شده. اولين شرشرك جويبار را كه ببيني، غزل خداحافظي را ميخواني و ميروي. سيد ابوالحسن! ما از ديدار شما سير نيستيم، شما چرا دريغ ميكني!»
سيد دست عمويش را بوسيد و گفت:«خدا به سر شاهد است، اگر اوضاع مملكت مناسب باشد، از اين ده تكان نميخورم. نه اين كه دلبسته خشت و گل و پنج دري باشم؛ ولي زادگاه آدم بوي مادر آدم را ميدهد. دلم ميخواهد بنشينم و ساعتها به باغ پايين دست خانه نگاه كنم، همه بهارش تماشايي است و هم زمستانش، ولي افسوس كه بار پشت بار برزمينن مانده و چشم انتظار باربر است.»
سيد،چند روز مانده به سال نو را با تعمير ساعت مردم و گفت و شنود و ديد و بازديد و گشت وگذار در كوه و كمر و باغها گذراند. تا اين كه شبق آفتاب گرمتر شد و يخ كوهستان را شكست و جويبارانت گليرد را پر آب كرد. اگر چه سرمان ميل دل كنده نداشت وگاه و بيگاه دانههاي برف رقص كنان سرازير ميشد، ولي نسيم سحرگاهي بوي بهار ميداد.
سه روز از سال نو گذشته بود كه سيد عزم رفتن كرد. ازچارپاداري خواست تا بار و بنديلش را به وليان كلاك برساند. هنوز شاخههاي درختان ده سر از برف بيرون نكشيده بودند. سيد چند جلد كتابش را در خورجين گذاشت و با اهالي وداع كردو كوه روانه تهران شد. قبل از رفتن به آبادي خيره شد و چيزي گفت. اين عادت سيد بود كه هميشه قبل از رفتن ميگفت:« آخرين بار است كه گليرد را تماشا ميكنم.»
چهل و پنج بهار، زمستان آخرين نفس خود را در كوهها و درههاي طالقان كشيد و نسيم بهاري مهمان اهالي شد، گرما به تن زمين نشسته و شاخهها جوانه زدند. طالقان هميشه اين طوراست.هواي اين سرزمين يا بهاري است يا زمستاني. وقتي كمر سرما ميشكند، درختان گردو و گيلاس و آلبالو و زردآلو جوانه ميزنندو گندمزاران سبز ميشوند و گلههاي گوسفند سر از آغل درميآورند. اهالي با سرعت دست به كار ميشوندتاقوت يك ساله خود را آماده كنند. گليرد در اين موقع از سال، بهشت روي زمين است.
سيد محمود وقتي چشم باز كرد، مادر را دست تنها ديد. او بايد باغ ميوه را آبياري ميكرد، به گندمزار سر ميزد، جاجيم ميبافت. سيد محمود آرزو داشت يك شبه آن قدر بزرگ شود كه به كمك مادر برود. چهار سال مثل برق و باد گذشت. محمود زبان باز كرده بود. غم دوري از پدر را ميخوردو مادررا تنها ميديد. روزي كه پدر از تهران آمده بود، پرسيد:«چرا اين قدر به تهران ميروي؟»
پدر او را بغل كرد و بوسيد و گفت:« ميخواهم تو را به مكتب خانه بفرستم.»
محمود پرسيد :«چرا؟»
پدر خنديد و به قله كوه روبه روي خانه خيره شده و آه كشيد.
محمود پرسيد:«چرا آه كشيدي؟»
پدرگفت:«دوست داري به مكتب خانه بروي؟»
محمود گفت:«براي چه بايد بروم؟»
پدر گفت:« براي اين كه بداني چرا اين قدر به تهران ميروم.»
محمود جست و خيزي كرد و رو به مادر گفت:« جاجيمي براي دفتر و دواتم بباف كه يك طرفش سبز سبز باشد و طرف ديگرش سفيد سفيد. چون باغ ما در بهار سبز است و درزمستان سفيد.»
پدر دست او را گرفت و به مكتب خانه ده برد و ملا سپرد و گفت:«هر چي ميداني به محمود ياد بده كه هزار هزار سوال درمغز كوچكش لانه كرده است.»
بعد، خورجين كتابش را بر دوش كشيد و از راه كوهستان به تهران رفت.
مادر، مثل هميشه پشت سر او يك كاسه آب بر خاك ريخت و گريه كرد.
ملاي مكتب خانه، درس را با الفباي عربي و فارسي شروع كرد. هر كلمه او چشم و گوش محمود را باز ميكرد.
محمود، خيلي زود استعداد خود را نشان داد و پا به پاي همسالان خود پيش رفت. نوبت كه به قرآن رسيد، دم به دم ميپرسيد« كوثر يعني چه؟ والفجر، حديد، قسط... يعني چه؟ روز شمار چه روزي است؟ چرا خداوند اين قدر مهربان است؟ چرا كافران را به جهنم ميفرستد؟ بهشت كجاست؟ چرا زلزله خواهد آمد؟ چرا...؟