گفت وگو با همسر شهید املاکی
جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۵۷
ایشان آن قدر دلیر و بی باک بود و برنامه های ایشان علیه دشمن به حدی اثربخش بود که فرماندهان ارشد عراقی برای سرش جایزه گذاشته بودند. هم رزمانش می گفتند حسین آقا طوری رفتار می کرد که کسی نمی فهمید ایشان مسئولیت مهمی دارد. خودش را از همه کوچک تر می دانست. انگار که یک بسیجی ساده است.
همسر صبورم، مانند پرستویی عاشق برای همیشه پرواز کرده بود

نوید شاهد: زهرا سحری متولد 1344 همسر شهید املاکی اهل روستا سرسبز کولاک محله در ارتفاعات لیلا کوه است. خاطرات وگفتنی های بسیاری از سردار املاکی در دل دارد. بوی دلتنگی های بی وقفه و بوی انتظار بیست و هفت ساله به امید باز گشت حسین املاکی به زادگاهش را تنفس می کند. با وی به گفت و گو نشستیم. این گفت و گو شرح مختصری است اززندگی ایشان با شهید املاکی.

از نحوه آشنایی با آقای املاکی وازخواستگاری ایشان از شما بفرمایید.

ما با خانواده شهید املاکی همسایه بودیم. پدر و مادرشان واسطه شدند و خواستگاری آمدند.

بعد از لحظاتی سکوت بین ما آقای املاکی تمام شرایط شان را به من گفتند، ایشان گفتند شرایط من با دیگران کمی متفاوت است. با توجه به اینکه ما در جنگیم من وظیفه خودم می دانم که برای دفاع از کشورم تا آخرین روز جنگ در جبهه حضور داشته باشم. ممکن است شهید یا جانبار بشوم و بیشتر درجبهه هستم. تا زمانی که در جبهه هستم دیر یه دیر به خانه می آیم. در حال حاضر حقوق کمی دارم. من از شما می خواهم خوب فکر کنید بعد به من جواب دهید. همین طور که سرم پایین بود به حرف های ایشان گوش کردم.

بعد از کمی سکوت گفتم حسین آقا خیلی دوست داشتم من هم رزمنده بودم و به جبهه می رفتم وهرکاری از دستم برمی آمد برای دفاع از کشورم انجام می دادم. چون نمی شود دوست دارم در کنار یک رزمنده باشم. دوست دارم در کنار شما من هم سختی ها را تحمل کنم. ایشان با شنیدن حرف های من لبخندی از رضایت بر لبانش نشست و گفت الحمدالله.

سپس به خانواده های مان گفت: خدا را شکر به توافق رسیدیم. زهرا خانم شرایط من را قبول کرد. به نظرم حسین آقا برای خودش عالم دیگری داشت. از همان بچگی انگار بزرگ به دنیا آمده بود. راه و روش زندگی اش با دیگران فرق داشت.

ششم آذر سال شصت سفره عقد را با سلیقه خودم چیدم. یک روز بعد از عقد با حسین آقا در باغ مان قدم می زدیم که ایشان دستش را دراز کرد و پرتغال درشتی را از درخت چید و به من داد. سپس دستش را بالا آورد و به حلقه اش نگاه کرد و گفت دوست دارم این حلقه را به جبهه اهدا کنم. من هم حلقه ام را در آوردم روی کف دستش گذاشتم و گفتم این حلقه را نیز به جبهه هدیه بدهید.

پس از عقد چه زمان ایشان به جبهه رفتند؟

شش روز بعداز عقد ایشان از پایگاه لنگرود به خانه ما آمد وگفت فردا صبح به جبهه بر می گردم. به رغم این که در دلم غوغایی بود ولی پذیرفته بودم پا به پای همسر رزمنده ام صبوری کنم. سوم اسفند 61 بود که ایشان به مرخصی آمدند و مراسم عروسی در سیزدهم اسفند در مسجد محل برگزار شد. هفدهم اسفند ایشان مجدداً به جبهه رفتند.

شما می دانستید که شهید املاکی در جبهه چه کاره هستند؟

قبلا از برخی شنیده بودم که ایشان چند مسئولیت مهم دارند. از ایشان پرسیدم که در جبهه چه کاره هستید و چرا دیر به دیر به من نامه می دهید؟ حسین آقا گفت باید چه کاره باشم. یک بسیجی ساده. در جبهه کارم زیاده و فرصت پیدا نمی کنم زود به زود نامه بدهم. بعد از شهادت که برخی از دوستان پاسدار که به همراه خانواده آمده بودند گفتند که ایشان مسئول اطلاعات عملیات بودند. ایشان آن قدر دلیر و بی باک بود و برنامه های ایشان علیه دشمن به حدی اثربخش بود که فرمانده هان ارشد عراقی برای سرش جایزه گذاشته بودند. هم رزمانش می گفتند حسین آقا طوری رفتار می کرد که کسی نمی فهمید ایشان مسئولیت مهمی دارد. خودش را از همه کوچک تر می دانست. انگار که یک بسیجی ساده است.


همسر صبورم، مانند پرستویی عاشق برای همیشه پرواز کرده بود
رامسر، شهید املاکی به همراه همسر و فرزندان، سال 1365

از اوضاع منطقه چگونه باخبر می شدید؟

من اخبار منطقه را از طریق تلویزیون و رادیو گوش می کردم وسعی می کردم در جریان اخبار باشم. آرزو می کردم ای کاش من هم در جبهه بودم کنار حسین و دیگر رزمندگان. بعضی وقت ها در مهلکه بودن بهتر از این است که از دور بایستیم و تماشا کنیم. پاییز شصت و دو انتظار تولد فرزندم و از سویی انتظار آمدن همسرم را می کشیدم. نمی دانستم کدام یک زودتر خواهند آمد. برای آمدن هر دو لحظه شماری می کردم.

ایشان هر چند وقت یکبار از جبهه به خانه می آمدند؟

در مدت زندگی مشترک، آقای املاکی فقط 5 بار خانه آمدند. فرزندم در سال 1362 به دنیا آمد. شهید املاکی بعد از شش، هفت ماه در جبهه بودن، به مرخصی آمدند. ایشان گفت طوری هماهنگی کردم که برای تولد بچه مان خودم را برسانم. دو روز از تولد بچه نمی گذشت که حسین آقا گفتند می خواهند به جبهه برگردند. شرایطش طوری بود که بیشتر از این نمی توانست در مرخصی بماند. ایشان نوزاد را بغل کردند و در اتاق راه بردند. نوزاد در آغوش پدر خوابید. او فرزند را در کنارم گذاشت. لباسش را پوشید و خداحافظی کرد.

شهید املاکی چند بار مجروح شدند؟

یک بار نصر 4 از ناحیه دست، یک بار هم قبل از این که ازدواج کنیم، مجروح شده بودند.

یک هفته بعد ازعملیات کربلای 5 هم یکی از دوستان ایشان به ما اعلام کرد آقای املاکی مجروح شده اند و در بیمارستان همدان بستری هستند. ایشان از ناحیه فک تیر خورده بودند. چند روز بعد مجدداً اعلام شد که ایشان را به بیمارستانی در تهران منتقل شده است.

بعد از چند ماه به ما خبر دادند حسین آقا با رضایت خودش از بیمارستان مرخص شده و با دوستانش به خانه می آید. صورتش ورم کرده بود و چند تا از دندان هایش شکسته شده بود. دخترم مرضیه را بوسید. راضیه دختر دیگرم را که تازه از خواب بیدار شده بود پیشش آوردم. پرسید این بچه کیه؟

چندین وقت دوری و مجروحیت سخت باعث شده بود دختر کوچکش را نشناسد.

چرا شهید املاکی وصیت نامه ندارند؟

شهید املاکی بسیار ناراحت بود. از دوستانش شنیده بودم که در عملیات کربلای 5، عراق پاتک زده و نقیبی راد شهید شده است. حسین آقا ایشان را خیلی دوست داشت. نماز صبح بود سر سجاده یک دفعه دیدم برگه ای را پاره کرد. گفتم چه چیزی را پاره کردی؟ گفت وصیت نامه را. چندین بار است که وصیت نامه می نویسم. اما الان پاره اش کردم.

اگر وصیت نامه باشد من شهید نمی شوم. می دانستم شهادت بزرگترین آرزوی همسر جوان 25 ساله ام است، اما نمی دانستم با دل خود چه کنم.

قضییه دوربینی که به جبهه بردند چه بود؟

روزی بسته ای را جلویم گذاشت و گفت حاج آقا احسان بخش امام جمعه رشت از مکه آمده و این پارچه کت و شلواری را برایم سوغاتی آورده است. از قبل به ایشان سفارش داده بودم یک دوربین خوب با برد بالا برایم بیاورد. ایشان زحمت کشیدند و آوردند. برای دیدن مواضع دشمن در جبهه می خواهم. این دوربین را هم در ساکم بگذار. دوربین را در ساکش گذاشتم و پارچه کت و شلواری را در چمدان.

کسانی بودند که از شما بخواهند مانع رفتن شهید املاکی به جبهه بشویید؟

بله یادم هست حسین آقا به من گفتند دوستانم مجلسی در رشت گرفتند شما و بچه ها هم بیایید. یکی از پاسدارها با همسرش می آید و شما را می آورد. نزدیک ظهر به همراه آنان به سمت رشت رفتیم در بین راه آن خانم به ما گفت نگذار آقای املاکی به جبهه برود. گفتم دیشب رئیس جمهور )رهبر معظم انقلاب آن زمان رئیس جمهور وقت بودند( اعلام آماده باش دادند چه طور آقای املاکی در این شرایط در منزل بماند.

خاطراتی از ایشان برایمان بگویید؟

شهید املاکی همیشه حواسشان به هم رزمان و خانواده شهدا بود. خاطره ای که در این مورد دارم این است که یک روز تابستان می خواستیم برای بچه ها خرید کنیم و به همین دلیل به لاهیجان رفتیم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که گفتند برید داخل ماشین بنشینید تا برگردیم.

آن لحظه هر چقدر علت را جویا شدم چیزی نگفتند. جاده لاهیجان به لنگرود خاکی بود و آقای املاکی با سرعت زیاد ما را به خانه رساند. بعد از چند روز خودشان گفتند چون در لاهیجان یک خانواده شهید را دیدم دلم نمی خواست آنها فکر کنند فرزندشان شهید شده اند و ما با خیال راحت همراه خانواده آمده ایم خرید. این اولین خرید زندگی مان بود که نیمه کاره ماند.

خاطره دیگر این که نیمه شب بود سلمان پسرم یک دفعه از خواب بیدار شد و دیگر آرام نشد. او را لباس پوشاندم تا به دکتر ببرم. ماشین خودمان نزد برادرش بود. ماشین سپاه در خانه بود. پرسیدم چرا نمی رویم؟ گفت با چی بریم. گفتم با ماشین سپاه. گفت من بچه را با مال بیت المال نمی برم. چند بار سر خیابان رفت تا بتواند ماشینی فراهم نماید. و سرانجام در سوز و سرمای زمستان و در نیمه شب کنار خیابان ایستاد تا توانست ماشین کرایه کند و بچه را به دکتر بردیم.

در سال 96 نیز در بیمارستان ولایت رشت بستری بودم. خواب آقای املاکی را دیدم که به من گفت نمی خواهی بیایی یک سر به من بزنی؟ وقتی ترخیص شدم و آمدم منزل به دخترم گفتم من را ببر سر مزار پدرت. دخترم قبول نکرد. چون حالم خوب نبود. با اصرار بالاخره رفتم سر مزارشان، من دو بار حج عمره رفتم یک بار حج خودم بود و بار دیگر از طرف شهید املاکی. وقتی اعمال را به جا می آوردم، برگشتم هتل خوابم برد، در خواب شهید املاکی را دیدم که در خانه خودمان هستیم. شهید املاکی داخل حال در حال گریه کردن است و به من گفت قبل از این که تو برگردی من 3 روز جلوتر از تو اینجا هستم.

از جبهه چه طور؟ خاطره ای دارید؟

هم رزمانش می گفتند که دیدار او به بچه ها روحیه می داد. او در عملیات کربلای 4 فرماندهی محور عملیاتی جزیره بوارین را بر عهده داشت.

این جزیره استراتژیک از اهمیت بالایی برای عراق برخوردار بود. لشکر قدس گی الن با هدایت شهید املاکی و با مقاومت چشم گیر جزیره را تحت اختیارشان در آوردند. طوری که همه ایشان را تحسین می کردند. ایشان در برابر حیرت همگان خط دوعیجی را شکست و وارد این شهر شد. در بیشتر عملیات ها حضوری فعال داشتند و پیش قدم بودند. وقتی این

خاطرات را می شنیدم بیشتر دریافتم که حسین آقا چه زحمت ها کشیده و چه جان فشانی ها کرده است.

چه طور شد برای زندگی به سنندج رفتید؟

نزدیک اسفند ماه 66 حسین آقا به مرخصی آمد. به من گفت خانه ای را در سنندج فراهم کرده و قصد دارد ما را به سنندج ببرد. گفت شما آمادگی دارید؟ گفتم هر جا شما بگویید می آییم. پدرشان ناراحت شدند و گفتند که پسرم آنجا به بچه ها بد می گذرد. در آن شهر غریب اند. شهید املاکی گفت: به مولایم امام حسین )ع( اقتدا می کنم و خانواده ام را به مناطق جنگی می برم. پدر در حالی که چشم هایش پر از اشک بود، گفت دوری بچه ها برایم سخت است. به هر حال شما را به خدا می سپارم. روز بعد به سمت سنندج حرکت کردیم. این اولین باری بود که برای زندگی از لنگرود خارج می شدم. شهری که عاشقش بودم و تعلق خاطر خاصی داشتم. به هر حال هر جا حسین آقا بود همان جا آرامش داشتم.

یک ماه از آمدن ما به سنندج گذشته بود و شهید املاکی هر هشت روز یک بار به منزل می آمد.

خبر شهادت آقای املاکی را چگونه و کجا شنیدید؟

شب عید سال 67 بود. حسین آقا به منزل آمد و فردا صبح مجدداً رفت. تا انتهای کوچه، رفتنش را تماشا کردم. یازدهم فروردین زنگ خانه به صدا درآمد. پاسداری جلوی منزل بود گفت آقای املاکی مجروح شده اند ودر بیمارستان رامسر بستری اند. آشفته شدم. بچه ها را آماده کردم و به سمت لنگرود رفتیم.

ساعت 12 شب به کولاک محله رسیدیم. به اطراف که نگاه کردم با ناباوری دیدم که تمام دیوارهای خانه پارچه مشکی زده اند. چندین تاج گل بود. عکس حسین آقا سر در خانه بود و با خطی درشت نوشته بودند شهادت سردار دلاور و قائم مقام لشکر قدس گیلان را به خانواده محترم شان تبریک و تسلیت عرض می نماییم. اقوام با چشمان گریان به سمت ما آمدند. دیگر فهمیده بودم که حسین آقا شهید شده اند. باورم نمی شد که همسر صبورم، مانند پرستویی عاشق برای همیشه پرواز کرده باشد. فریاد نمی زدم فقط دست هایم را جلوی صورت گرفته بودم و بی صدا گریه می کردم.سعی کردم این مصیبت را در صندوقچه دلم نگه دارم و صبوری کنم. همان طور که حسین آقا دوست داشت.

درباره دیدار با مقام معظم رهبری بفرمایید.

در سال 80 زنگ تلفن به صدا درآمد و گفتند رهبر معظم انقلاب به گیلان می آیند. شما برای دیدار با ایشان دعوت شده اید. همان طور که می دانید رهبر معظم انقلاب در جمع جوانان و فرهنگیان گیلان از شهید املاکی به عنوان قهرمان یاد کردند. با ایشان دیدار داشتیم. از دیدار با ایشان بسیار خوشحال شدیم.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده