گفت‌وگو با خواهر برادران شهيد نصيري
چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۰۷
شهيد محمدعلي نصيري اولين شهيد خانواده بود و شهيدان محسن و مصطفي دو‌قلو‌هايي بودند كه ولادت و شهادتشان در يك روز و در سالگرد شهادت برادر بزرگترشان محمدعلي نصيري رقم خورده بود.

محسن و مصطفي روز محمدعلي را براي شهادت برگزيدند

نوید شاهد، اواخر سال 1396 بود كه براي مصاحبه با خانواده شهيدان عبادي به استان البرز رفتم. در ميان گفت‌وگو با مادر شهيدان عبادي متوجه شدم ايشان همسايه خانواده شهيدان نصيري هستند. از آنجايي كه آخر سال بود، ترديد داشتم سر‌زده با خانواده نصيري گفت‌وگو كنم يا نه، بالاخره با هماهنگي مادر شهيدان عبادي، با خواهر شهيدان نصيري ارتباط گرفتم. وقتي وارد خانه شدم، خواهر شهيد به استقبالم آمد. فكرش را هم نمي‌كردم كه آن روز سعادت ديدار با خانواده شهيدان نصيري كه پيشتر از زندگي شهدايشان شنيده بودم، نصيبم شود. شهيد محمدعلي نصيري اولين شهيد خانواده بود و شهيدان محسن و مصطفي دو‌قلو‌هايي بودند كه ولادت و شهادتشان در يك روز و در سالگرد شهادت برادر بزرگترشان محمدعلي نصيري رقم خورده بود. گفت‌وگوي زير حاصل همكلامي ما با زهرا نصيري خواهر شهيدان است.


خانم نصيري سعادت آشنايي و ديدار با خانواده‌تان آنقدر دير نصيبمان شد كه امروز شما به جاي مادر و پدرتان راوي زندگي و شهادت برادرانتان شديد.


بله ، مادرمان 17 دي ماه 1390و پدرمان 30تيرماه سال 1388 مصادف با روز آخر ماه رجب به رحمت خدا رفتند. ما هفت خواهر و برادر بوديم. پدر و مادرم زحمات زيادي براي تربيت و پرورش بچه‌ها كشيدند و نتيجه‌اش شهادت محمدعلي، محسن و مصطفي شد.

اصالتاً كجايي هستيد؟ كمي از خانواده‌تان بگوييد.


ما اصالتاً يزدي هستيم.پدرم براي كسب‌وكار به تهران آمد و در كابينت‌سازي مشغول شد. ايشان خيلي مقيد بود. اهل نماز و قرآن بود. عموي مادربزرگمان حاج‌شيخ غلامرضا فقيه‌يزدي‌خراساني مرجع‌تقليد بودند. والدينمان در يك خانواده مذهبي در يزد پرورش پيدا كرده بودند. پدرم كارگر و خيلي زحمتكش بود. بعد‌ها كه مغازه لبنيات و ماست‌بندي راه‌اندازي كرد، همه بچه‌ها و مادرمان در تهيه و چرخاندن مغازه به پدر كمك مي‌كردند. در زمان جنگ هم كه برادرها و پدر يكي بعد از ديگري راهي جبهه مي‌شدند، ما به كمك مادر مي‌رفتيم تا دست‌تنها نماند.

اولين رزمنده خانه‌تان كه بود؟
محمدعلي اولين كسي بود كه لباس رزم پوشيد و راهي شد. قبل از آغاز جنگ در زمان انقلاب فعاليت داشت. برادرم سرباز بود كه با فرمان امام خميني(ره) از محل خدمتش فرار كرد. به ما هم سفارش كرده بود اگر دنبال من آمدند بگوييد نمي‌دانيم كجا رفته است و اطلاعي از محمدعلي نداريم. مي‌ترسيديم نكند بيايند و محمدعلي را پيدا كنند و اتفاقي برايش بيفتد. محمدعلي 27سال داشت كه راهي جبهه شد. متأهل بود و دو فرزند پنج ساله و سه ساله هم داشت. دو سال بعد از حضور در جبهه به شهادت رسيد.
محمدعلي قبل از جنگ در بسيج محل فعاليت مي‌كرد. شب‌ها براي نگهباني و كشيك به بسيج مي‌رفت تا اينكه تصميم گرفت به جبهه برود. چند باري هم زخمي شد . يك سال بعد از رفتن محمدعلي، پدرم هم رفت. يك مرتبه هر دويشان مجروح شدند و در استاديوم آزادي بستري و بعد از بهبودي دوباره راهي شدند.

محمدعلي در كدام عمليات به شهادت رسيد؟
محمدعلي 30دي ماه 1365 در عمليات كربلاي5 شهيد شد. تركش به شقيقه‌اش خورده بود. پدرم همزمان با محمدعلي در جبهه بود. همرزمان پدر كه متوجه شهادت برادرمان شده بودند از ايشان خواستند چند روزي مرخصي بگيرد و به خانه برگردد. فرداي روزي كه پدر به خانه رسيد چند نفر از اهالي مسجد به ديدار پدر آمدند و خبر شهادت محمدعلي را دادند.

محمدعلي چطور آدمي بود؟
اهل گذشت بود. هميشه مي‌گفت اگر از كسي دلگيريد ، گذشت كنيد. هر زماني كه مي‌خواست به منطقه برود همه خواهرها و برادرها را دور هم جمع مي‌كرد و يك وليمه براي خداحافظي مي‌داد و از همه حلاليت مي‌طلبيد. يادم است يك بخاري هيزمي داشت كه داخل حال خانه گذاشته بود و روي همان براي همه مهمان‌ها كباب درست مي‌كرد. آخرين باري كه مي‌خواست برود سال 65 بود. من و همسرشان كنار در براي بدرقه ايستاده بوديم كه كتاب مفاتيح‌الجنان و قرآن تو جيبي‌اش را درآورد. قرآن را به من و مفاتيح را به همسرش داد. بعد خانمش گفت: محمدعلي من مفاتيح دارم. من هم گفتم: قرآن تو جيبي كوچك دارم. از ما خواست كتاب‌ها را با هم جابه‌جا كنيم. آخرين يادگاري‌اش همان مفاتيح كوچك و قرآن جيبي شد كه در آن لحظات آخر به ما هديه كرد و براي ما پر از معنا و مفهوم بود. با اين كار از ما خواست تا بخوانيم و عامل به دستورات آن باشيم. مفاتيح هميشه در كيفم بود، اما اين اواخر براي اينكه تنها يادگار برادرم خراب نشود در خانه از آن نگهداري مي‌كنم. محمدعلي در وصيتنامه‌اش نوشته بود كه من راضي نيستم كه بي‌حجاب‌ها در مراسمم شركت كنند. از همه ما خواست تا حامي دين و رهبر و پيرو راه شهدا باشيم. شهادتش براي ما سخت بود، اما خدا صبر و تحمل شهادتش را به ما داد.

دوقلو‌ها بعد از شهادت محمدعلي به جنگ رفتند؟
بله، بعد از محمدعلي پدرمان در جبهه رفت و آمد مي‌كرد اما سه ماه بعد از شهادت محمدعلي دوقلو‌ها هم عزم رفتن كردند. ابتدا محسن و بعد هم مصطفي رفت.

با وجود شهادت محمدعلي رفتن دوقلو‌ها براي مادرتان سخت نبود؟
همانطور كه قبلاً گفته بودم ، بچه‌ها در مغازه ماست‌بندي كمك دست پدر و مادر بودند. مادر مي‌گفت اگر همه شما به جبهه برويد من دست تنها مي‌مانم اما محسن مي‌گفت من بايد بروم. اجازه نمي‌دهم كه اسلحه برادرم زمين بماند. مي‌روم تا انتقام محمدعلي را بگيرم. محسن بعد از نوشتن وصيتنامه و گذراندن دوره آموزشي به جبهه رفت. شش ماه بعد از رفتن محسن، مصطفي گفت من هم مي‌روم. وقتي مصطفي مي‌خواست برود مادر مخالفت كرد. گفت محمدعلي كه شهيد شد. پدرتان كه جبهه است، محسن هم كه در منطقه است. تو هم كه بروي من دست تنها مي‌مانم ، مغازه بايد بچرخد.يكي ديگر از برادرهايم هم سرباز بود و در سيستان و بلوچستان خدمت مي‌كرد.

پس مصطفي چطور رفت؟
مادر به تمام مساجد و پايگاه‌هاي اطراف خانه و محله‌مان سفارش كرده بود مصطفي را ثبت‌نام نكنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهردشت كرج رفت و ثبت‌نام كرد. آنجا به مصطفي گفته بودند شما يكي از برادرانتان شهيد شده و يكي ديگر از برادرهايتان در جبهه است اما مصطفي زير بار نرفته بود و گفته بود آنها پسرعموهايم هستند. مصطفي با هر ترفندي بود به جبهه رفت. راستش را بخواهيد بعد از شهادت محمدعلي، رقابت بين دوقلوها براي رفتن شدت گرفت. مصطفي مي‌گفت محسن هميشه زرنگي مي‌كند و مي‌رود و من جا مي‌مانم. بهترين‌ها هميشه براي محسن است! من بايد به محسن برسم.براي اينكه عقب نماند خودش را به محسن رساند. در جبهه هم با هم رقابت داشتند. همرزمانشان اينطور برايمان تعريف كردند و مي‌گفتند محسن به مصطفي مي‌گفت: تو برو خانه مادر دست تنهاست. مصطفي در پاسخش مي‌گفت: تو شش ماهي است كه اينجا هستي، تو برو من مي‌مانم. حالا نوبت من است. به همرزمانشان گفته بودند، ما پسرعمو هستيم و آنها بعد از شهادت متوجه رابطه برادري‌شان شده بودند.

دوقلو‌ها چطور شهيد شدند؟
محسن و مصطفي در روند عمليات بيت‌المقدس2 در ماووت عراق بودند.گردان عمل‌كننده محسن، المهدي و گردان مصطفي حر بود. عمليات در منطقه كوهستاني ماووت عراق اجرايي شد. گردان محسن در ابتدا وارد عمل مي‌شود كه به دلايلي اكثر بچه‌ها به شهادت مي‌رسند. بعد از گذشت چندساعت از شهادت محسن، گردان حر وارد منطقه عملياتي بيت‌المقدس2 مي‌شود و مصطفي هم در ادامه عمليات به شهادت مي‌رسد.

مصطفي چند ساعت بعد از محسن به شهادت رسيد؟
ما چيز زيادي نمي‌دانيم. يعني اصلاً نمي‌دانيم كه مصطفي از شهادت محسن مطلع شده بود يا نه، فقط نكته جالبي كه همرزمان و دوستان برادرانم برايمان گفتند اين بود كه بعد از شهادت محسن و در بحبوحه عمليات، امكان انتقال پيكر محسن به عقب فراهم نمي‌شود، به همين خاطر محسن را به داخل غاري در كوه منتقل مي‌كنند تا بعد از عمليات عقب ببرند. كمي بعد با ريزش كوه دهانه غار بسته مي‌شود. مصطفي كه شهيد شد پيكرش را نگه مي‌دارند تا پيكر محسن پيدا شود. با پيدا شدن پيكر محسن هر دو برادر را با هم به عقب مي‌آورند. محسن و مصطفي هر دو در يك روز متولد شدند و در يك عمليات و در يك روز به شهادت رسيدند. دقيقاً در سالگرد شهادت برادرمان محمدعلي. محمدعلي در 30دي ماه 65 و دوقلو‌ها در 30دي ماه 1366به شهادت رسيدند.

درست در سالگرد شهادت محمدعلي، دو برادر ديگرتان شهيد شدند ، خانواده چطور با اين واقعه روبه‌رو شدند؟
زمان شهادت دوقلو‌ها پدر در جبهه نبود و دو، سه ماهي قبل از شهادتشان براي كمك به مادرمان به مرخصي آمده بود. پدر همراه برادر بزرگم به شهرستان رفته بود كه ماشيني را به دنبالشان مي‌فرستند و از آنها مي‌خواهند برگردند. بعد از مسجد محل آمدند و خبر شهادت بچه‌ها را به پدر دادند.
اما به مادرم گفتند محسن شهيد شده و مصطفي زخمي است. مادرم گفت: خب پس مصطفي را برگردانيد. بعد گفتند: مصطفي بيمارستان است اما مادر گفت: نه! مصطفي هم شهيد شده است، من مي‌دانم. مادرم آنقدر با ايمان بود كه ما را به صبر دعوت مي‌كرد. توكل و توسلش بالا بود. شهادت بچه‌ها را با صبوري تحمل كرد. به ما هم توصيه مي‌كرد و مي‌گفت: زياد گريه نكنيد. دشمن شاد مي‌شود.

دوقلو‌ها معمولاً صفات اخلاقي مشتركي دارند.
بله، هر دو مهربان بودند اما محسن صبورتر بود. هر دو آنها اهل نمازشب و انجام واجبات بودند. اهل مسجد و هيئت و پايگاه. خيلي هم تلاش كردند تا خودشان را به جبهه برسانند. كمك‌حال مادرم بودند. با شهادتشان مادر و پدرمان دست تنها شدند اما ذره‌اي به خودشان و به راهي كه بچه‌ها را فرستاده بودند، ترديد نكردند. رابطه همه ما با هم خوب بود. رفاقت و صميميت ما مثل همه خواهر و برادرها بود؛ هم دوستي‌ها‌يمان را داشتيم و هم دعوا‌هاي برادر خواهريمان.

در ميان عكس‌هاي به جا مانده از شهدا، تصوير ديدار شهيد صياد شيرازي با پدر بزرگوارتان در منزل شهدا به چشم مي‌خورد. از خاطره اين عكس ماندگار برايمان بگوييد.
بعد از مراسم سوم شهادت دوقلوها ، شهيد صياد شيرازي به منزل ما آمدند. بهمن ماه 66 بود. روزي پر خاطره. اين ديدار و خاطره حضور ايشان هيچ‌گاه از ياد و خاطره‌مان پاك نمي‌شود. سپهبدي كه بعد‌ها خودشان هم شهيد شدند.

بعد از شهادت بچه‌ها باز هم كسي از خانواده‌تان راهي جبهه شد؟
بعد از شهادت دوقلوها برادر بزرگم رفت. چند ماه جبهه بود. بعد هم پدرم رفت. وقتي ‌آش پشت پاي برادرم را براي همسايه‌ها مي‌برديم، مي‌گفتند: سه شهيد از خانواده شما كافي نيست؟ براي چي برادرتان رفته است؟ براي چي اجازه داديد؟ ما هم مي‌گفتيم خودشان دوست دارند بروند و نمي‌توانيم بگوييم چرا مي‌رويد؟

اما بعد از شهادت برادرها خيلي طعنه و كنايه شنيديم. شايد آنقدري كه اين حرف‌ها آزارمان مي‌داد و دلمان را مي‌سوزاند، شهادت برادرها دلمان را نسوزاند. مي‌دانستيم راهي كه رفته‌اند راه حق است و اين حرف‌ها ناحق.
يكبار برادرم براي ساخت خانه آهن خريده بود. هر كسي مي‌ديد مي‌گفت اينها را بنياد شهيد داده است. بعد از شهادت بچه‌ها مدرسه‌اي به نام آنها نامگذاري شد. وقتي پدر و مادرم به رحمت خدا رفتند، خيلي از والدين دانش‌آموزان از ما سؤال مي‌كردند حالا كه والدين‌تان فوت شده‌اند اين مدرسه در گيرودار انحصار وراثت بيفتد ما چه كنيم؟ بچه‌هايمان را كجا بفرستيم؟ مردم فكر مي‌كردند سند مدرسه به نام خانواده ماست. وقتي بنياد شهيد به پدرم گفته بود دنبال پرونده بچه‌ها باشيد. پدرم گفته بود من بچه‌ها را براي رضاي خدا به جبهه فرستاده‌ام نه براي پول.

از شهدا براي بچه‌هايتان چه گفته‌ايد؟
پدرمان از زمان شهادت بچه‌ها هر ماه مراسم دعاي كميل به نيت شهدا برگزار مي‌كرد. برگزاري اين مراسم بهانه اطلاع و اتصال بستگان و اعضاي جديد خانواده به شهدا شده بود. تا در مسير شهدا و چرايي شهادت برادرها قرار بگيرند. بچه‌ها در اين حال و هوا بزرگ شدند و رشد پيدا كردند. ما شهدايمان را زنده مي‌دانيم. هر بار كه براي من گرفتاري و مشكل يا مسئله‌اي پيش مي‌آيد از برادر‌هايم كمك مي‌خواهم. روبه‌روي عكسشان مي‌ايستم و مي‌گويم بايد اين مشكل من را حل كنيد. بسياري از گره‌ها و مشكلات زندگي‌ام را با همين توسل‌ها حل كرده‌ام .
برادر‌هايم روي حجاب خيلي حساس بودند. من خودم از پنج سالگي چادر سر كردم‌. وقتي مي‌خواستم در كوچه بازي كنم، چادر به سر داشتم اما متأسفانه وضعيت حجاب اين روزها آن چيزي كه بايد نيست. برخي مسئولان هم متأسفانه با اختلاس‌ها و با اقداماتشان به اين وضعيت‌هاي ناهنجار و نابسامان دامن مي‌زنند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده