همرزم شهید؛ با دیدن پیراهن مشکی در تن همرزممان، فهمیدم آقا سید شهید شده
ساعت 7 صبح بود، که آقاتقی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو که باید راه بیفتیم. من خوابآلود پرسیدم: کجا؟ و او طبق معمول همراه با لبخندی پاسخ داد: حالا پاشو، توی راه توضیح میدهم.
من پس از آماده شدن به دنبال او از سنگر خارج شدم و بین راه، به طور خلاصه گفت: باید به قرارگاهی در کردستان برویم، تا به همراه چند فرمانده دیگر، که بناست به آنجا بیایند، برای شناسایی منطقه عازم شویم. بعد از مدتی به قرارگاه رسیدیم، چند نفر از فرماندهان در آنجا منتظر نشسته بودند. بعد از سلام و احوالپرسی با آنها، بلافاصله با دو ماشین، به طرف منطقه مورد نظر حرکت کردیم.
ماشینها همچنان راههای
کوهستانی را طی میکردند و همه ما مشتاق رسیدن بودیم.
بلافاصله کارهای شناسایی شروع شد. بچهها زیر توپ و تانک
دشمن به راحتی و با خون سردی
تمام کار میکردند. بعد از مدتی، زمان برگشتن
رسید و ما بعد از جمع آوری وسایل به
طرف ماشینها به راه افتادیم.
شب را در منزل یکی از برادران سپاهی مهمان بودیم. منزل ساده و کوچکی بود
بعد از اقامهی نماز و صرف غذا، نقشههای
عملیاتی در کف اتاق پهن شد و به دنبال آن گفتوگوهای
لازم انجام گرفت. در پایان یک جمعبندی در مورد کارهای
انجام شده و نشده انجام گرفت و جمع دوستان با ایجاد دستههای
2-3 نفری به هم خورد. من نیز به نوبهی خود از فرصت
استفاده کرده و خودم را به طرف آقاتقی کشیدم. چون میدانستم
آقاتقی آدم کمحرفی است، در نتیجه ابتدا من صحبت
را شروع کردم. این که از کجا شروع کردم، دقیقاً یادم نیست، ولی هنوز در خاطرم هست که
آن شب آقاتقی در حال و هوای دیگری بود و بعضاً در بین حرفهای
من میپرسید: هان؟ چه میگی؟
اما حالا که خاطرات آن شب را مرور میکنم، تازه متوجه
میشوم که او به احتمال قوی از چیزهایی اطلاع داشت، که ما در
آن شرایط اصلاً توجهی به آن نداشتیم.
صبح زود، با صدای آقاتقی برای نماز بیدار شدم. بعد از اقامهی نماز
به زیر پتو خزیدم تا قدری دیگر استراحت کنم. قبل از این که چشمانم را ببندم، از آقاتقی
پرسیدم: شما نمیخوابید؟ او درحالیکه
قرآن کوچکی را به نرمی ورق میزد، گفت: نه تو
بخواب. من به موقع بیدارت میکنم. بعد از مدتی
با زمزمه قرآن او به خواب رفتم. نمیدانم چقدر در خواب
بودم، ولی برایم بیشتر از چند ثانیه نگذشته بود که صدایی در گوشم زمزمه کرد: پاشو،
دیگه باید رفت. به دنبال شنیدن این صدا آرام چشمانم را باز کردم و در مقابل صورتم چشمان
آقاتقی را دیدم که برای بیدار کردن من آمده بود، به دنبال جمله قبلی ادامه داد: همه
آماده هستند، پاشو.
بلافاصله از جا جُستم و همراه دیگران آماده رفتن شدم. قرار بود عملیات شناسایی روز گذشته دنبال شود. همان طور که داخل ماشین به طرف منطقه شناسایی میرفتیم، من با اشاره به تشکی که پشت ماشین بود، گفتم: آقاتقی این تشک عقب ماشین را جمع کنم؟ ممکن است کثیف بشود. آقاتقی جواب دادند: نه، دستش نزن، تکانش هم نده، این تشک بیش از اینها کثیف خواهد شد و سپس ادامه دادند؛ بگذارید بچهها راحت باشند. باز از این جمله چیزی دست گیرم نشد.
با رسیدن به منطقه، ماشینها را در شیار یکی از ارتفاعات پنهان کردیم و سپس پیاده، سینه کش ارتفاعات را به طرف بالا در پیش گرفتیم. مثل روز گذشته کارهای شناسایی شروع شد. آن روز هوا سرد بود و باد شدیدی میوزید. شرایط بسیار دشوار بود و بچهها به سختی مشغول بودند.
بعد از ساعتها بررسی در آن هوای سرد، سرانجام زمان بازگشتن فرا رسید. از سینه کش کوه آرام پایین میآمدیم که ناگهان توپی در نزدیکی ما به زمین خورد. با شنیدن سوت توپ، همه روی زمین درازکش شدیم. بعد از آرام شدن اوضاع، نگاهی به بچهها انداختم، در بین آنها نگاهم به آقاتقی افتاد. او مانند دیگر بچهها صحیح و سالم بود و هیچ آسیبی به کسی وارد نشد.
دوباره راهمان را به طرف ماشینها ادامه دادیم، اما این دفعه با فاصله بیشتری از یکدیگر، من و آقاتقی جلوتر از دیگران حرکت میکردیم و طبق معمول صحبت کنان پایین میآمدیم. در بین راه آقاتقی دست به جیبش برد و بعد از مدتی وارسی جیبهایش، از من پرسید: سوئیچ ماشین دست شماست؟ با تکان سر جواب دادم: بله. با تأیید من، بار دیگر صدای او را شنیدم که گفت: پس برو ماشین را روشن کن، نقشههایت را هم جمع کن که دیگر باید برگردیم.
قدمهایم را تندتر کردم و بعد از رسیدن به ماشین، بلافاصله درب عقب آن را باز کردم، تا نقشهها را آن جا بگذارم، فاصله بین من و آقاتقی از 5-6 متر تجاوز نمیکرد. در همین موقع گلوله توپی به زمین اصابت کرد و با من و آقاتقی مثلثی تشکیل داد. به محض اصابت گلوله به زمین، ترکشی به پایم خورد و من بیاختیار زیر ماشین افتادم. در همان حال رو به آقاتقی گفتم: آقاتقی، بیا من را بگیر. این جمله را چندبار تکرار کردم. آقاتقی با حفظ همان فاصله 5-6 متری از من، روی زمین به پشت خوابیده بود. برای لحظهای تصور کردم آقاتقی ترکش نخورده و عمداً دراز کشیده است. برای همین بار دیگر رو به ایشان تکرار کردم: آقاتقی، آقاتقی، بیا من را بگیر.
در همین موقع صورتش را به طرف من چرخاند و نگاه آرامش در چشمان من رخنه کرد. او بدون هیچ جوابی تنها دستش را به طرفم دراز کرد. با دیدن این صحنه متوجه شدم که او هم مجروح شده است. سعی کردم به طرفش بروم، ولی متأسفانه قادر به انجامش نبودم. مدت زیادی گذشت بقیه بچهها هم رسیدند و بلافاصله هر کدام ما را داخل ماشینی گذاشتند و به طرف اورژانس حرکت کردند. در بین راه دائم از حال آقاتقی میپرسیدم و تنها جوابی که میشنیدم این بود که: چیزی نشده، انشاءالله خوب میشود ولی ممکن است پایش را قطع کنند.
سرانجام به اورژانس عقبه رسیدیم، ولی به علت جراحت زیاد پایم، نتوانستند مرا در اورژانس پیاده کنند و فقط داخل ماشین مرتب پانسمان پایم را عوض میکردند. من برای لحظهای نیم خیز شدم و در همین موقع برای یک لحظه نگاهم به آقاتقی افتاد که روی برانکارد خوابیده بود. با دیدن آقاتقی، قطره اشک در چشمانم حلقه زد. آقاتقی هم در این لحظه نگاهش به من افتاد، ولی این دیدار از راه دور لحظهای بیشتر طول نکشید، چون ایشان را زودتر از من به جای دیگری انتقال دادند. مرا پس از انتقال به بیمارستان، بلافاصله به اتاق عمل بردند و وقتی به هوش آمدم، دیگر در اتاق نبودم و به اتاق دیگری منتقل شده بودم. ساعت حدود یک بعد از نیمه شب یکی از برادران به ملاقاتم آمد و من با دیدن پیراهن مشکی در تن او همه چیز را فهمیدم.
اینگونه بود که شهید سید محمدتقی رضوی در تاریخ 3 خرداد 1366، در منطقه سردشت - عملیات کربلای 10، بر اثر اصابت ترکش خُمپاره به شهادت رسید.