مبادا وقتى من شهید شدم حمزه را بالاى سر من بیاورى
خانم سید آبادی همسر شهید رضوی، در خاطراتی که از همسرش دارد، خاطرهای زیبا از محقق شدن یکی دیگر از خواستههای شهید را تعریف میکند که در ادامه میخوانیم:
خواب حمزه؛
روزى آقا تقى به تشییع جنازه یکى از دوستان شهیدش رفته بود. گویا در آنجا فرزندان شهید را به کنار پیکر مطهر پدرشان مىبرند تا آخرین دیدار را با شهید داشته باشند.
صحنه وداع فرزندان با پیکر مطهر پدر شهیدشان چنان آقا تقى را متأثر کرده بود که وقتى به خانه آمد بىهیچ مقدمهاى به من گفت: "مبادا وقتى من شهید شدم حمزه را بالاى سر من بیاورى". من که در آن لحظه اصلاً متوجه منظورش نشده بودم با تعجب پرسیدم: چرا؟ نکند اتفاقى افتاده؟
او خیلى آرام گفت: "اگر حمزه مرا در آن وضعیت نبیند خیلى بهتر است، دوست دارم براى همیشه خاطره خوبى از من درذهنش ماندگار باشد."
سرانجام همانطور هم که تصورش را داشتم آن روز فرا رسید و آقاتقى شهید شد. وقتى که آمبولانس خواست پیکر پاک و مطهر آقاتقى را بیاورد، من گفتم: که حتماً باید من هم با آمبولانس بیایم چون ما همیشه با آقاتقى به خانه مىآمدیم و نمىتوانم این دفعه تنها بیایم. بالاخره همراه آمبولانس پیکر ایشان را آوردیم. پیکر گلگون آقاتقى را در وسط حیاط گذاشتند، حیاط خیلى شلوغ بود، همه آشنایان و فامیل آمده بودند، هیاهوى عجیبى در خانه موج مىزد و شگفت اینکه حمزه تنها یادگار آقاتقى در میان این همه سر و صدا آرام و راحت خوابیده بود.
آقاتقى نمىخواست که حمزه چهره خون آلود پدرش را ببیند و به خواست خدا هم حمزه با آن همه سر و صدا بیدار نشد، او خوابیده بود، آن هم چه خواب نازى. هر لحظه که چشم را باز مىکردم و آقاتقى را مىدیدم بىاختیار به یاد حمزه میافتادم و وقتى سراغ او را از اطرافیان مىگرفتم جواب مىشنیدم که او خواب است. من در آنجا فهمیدم که واقعاً آقاتقى هر چه از خدا خواست به او داد.