هدیه تولد ۵۰ سالگیام بازگشت پیکر حمید بود/ برای سلامتیاش هر روز سوره یاسین میخواندم
رمضانی: اولین بار سال 91 به سوریه رفت، اصرار داشت حتی بچه ها نیز از موضوع باخبر نشوند. اما دخترم فهمید چیزی را از او پنهان می کنم، اصرار کرد موضوع را بگویم، گفتم پدرت خواسته چیزی نگویم، از آنجا که دخترم خیلی پدرش را دوست داشت مجبور شدم بگویم که به سوریه رفته است. بعد هم پسرم احساس کرد موضوعی هست که به او نمی گوییم. مدتی بعد از رفتن حمید، من برای مسابقات قرآن به مصلی رفته بودم که دخترم تماس گرفت و گفت بابا در تهران است، خیلی خوشحال شدم، گفتم کجاست؟ کِی می رسد؟ گفت فرودگاه است و دارد به خانه برمی گردد. همان جا بود که پسرم از دخترم پرسید چه خبر است و وقتی فهمید پدرش سوریه بوده از اینکه به او نگفتیم خیلی ناراحت شد.
بعد چند ماه بازگشت از سوریه گفت که باید به عراق برود، دیگر طاقت نیاوردم، گریه کردم گفتم حمید چرا فقط تو باید به این ماموریت ها بروی؟! برای من سخت بود، اینکه از کودکی پدرم در جبهه حضور داشت و هیچ وقت نتوانسته بودم آن طور که دوست دارم او را ببینم. این آرزو به دلم ماند که یک دل سیر او را در آغوش بگیرم یا مسافرت درست و حسابی باهم برویم، در ارتباط با حمید هم همینطور بود. به او گفتم اینبار را نرو، قبول نکرد، گفت تو نمی دانی در جنگ چه خبر است زنان را اسیر می گیرند دستشان برسد به بارگاه حضرت زینب (س) جسارت می کنند، طوری صحبت کرد که من راضی شدم.
چه طور با شهید آشنا شدید و ازدواج کردید؟
رمضانی: من بزرگ شده انقلاب بودم آن زمان دست در دست پدرم در راهپیمایی ها شرکت می کردم، زمان جنگ کلاه و شال گردن میبافتم، به عشق اینکه پدرم را ببینم عضو بسیج شدم، ازدواج ما قسمت بود، در زمانی پدر و برادرشوهرم مریض شدند و به یک بیمارستان رفتند که 2 خانواده باهم در بیمارستان آشنا و از این طریق پدرانمان باهم دوست شدیم و من با آقا حمید ازدواج کردم.
در جریان فتنه 88 دو هفته از او بیخبر بودیم
گفتید آقا حمید از 13 سالگی در جبهه بود و بعد از آن هم فضای جبهه و جنگ را رها نکرد، در این سال ها مجروح هم شده بود؟
رمضانی: بله، در فتنه سال 88 ایشان برای دفاع به میدان رفت، وقتی گفت باید بروم بدرقه اش کردم و گفتم من شغلت را پذیرفته ام. 2 هفته بعد به خانه برگشت. نیمه شب خواب بودم که به خانه آمد و پایش شکسته بود. چندباری دست و سرش شکست ولی همیشه می گفتم خدا را شکر که زنده هستی. در قضیه حمله پژاک به شمالغرب حمید هم برای دفاع از کشور رفته بود، این اتفاق همزمان با نامزدی دخترم شد، هر زمان تماس می گرفتم صدای شلیک گلوله، توپ و همهمه می آمد، در همان زمان پیکر شهیدان جعفرخانی و حسین پور به شهر آمد شهدایی که هر دو از دوستان حمید بودند و با یکی از آن ها هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. وقتی از او درباره شهادت دوستش پرسیدم گفت چه کسی به تو این خبر را داده؟ گفتم عکسش را دیدم. دیگر طاقت نیاوردم، گفتم حمید تو کی برمی گردی؟ دیگر نمی توانستم تحمل کنم با این حال به خدا توکل کردم.
انتظار شهادتش را داشتید؟
رمضانی: از زمانی که بله را گفتم انگار یک اضطراری به دلم افتاد و همیشه ترس این را داشتم او را از من بگیرند، مدام دنبالش بودم، دلهره داشتم، همیشه می گفت مگر من چه هستم؟ کربلا و امام حسین را یاد بیاور تا دلت آرام شود. آرام آرام من را پرورش داد تا صبور شوم.
دفاعپرس: از نظر اخلاقی چطور بودند؟
رمضانی: خیلی خوب بود، خیلی مهربان بود در عین کم حرف بودن همان حرفی هم که می زد برایم ارزش داشت، انگار در و گوهر بود که از زبانش می ریخت، آدم سبکی نبود، متانت خاصی در چهره اش داشت.
هیچ کس شبیه حمید نبود
بین دیگران با چه ویژگی ای شناخته می شد؟
رمضانی: زرنگی از جهت کاری، اینکه مرد عمل بود و شخصیت خاص خودش را داشت. اقوام و همسایه ها می گفتند همسر تو در بین بقیه جور دیگریست نمی توانیم بگوییم کسی شبیه حمید آقا است.
شهید در سپاه چه مسوولیتی داشت و با چه عنوانی به سوریه رفته بود؟
رمضانی: معاون عملیات بود با همین عنوان هم به سوریه رفت 2 نفر بودند که همکارش برگشت و همسر من شهید شد.
آخرین باری که باهم صحبت کردید چه زمانی بود؟ چه گفتید؟
رمضانی: هر روز تماس می گرفت، 2 روز بود که تماس نگرفت تا اینکه زنگ زد و گفت دلت را به این 45 روزی که من در سوریه هستم خوش نکن، منظورش این بود شاید این 45 روز بیشتر شود. نگو در محاصره بود که با من تماس گرفت و خواست قوت قلبی بدهد تا بتوانم این مدت را تحمل کنم. نزدیک روز پدر بود ما خودمان را آماده می کردیم که روز پدر را جشن بگیریم با این حال زبانم نچرخید در آن لحظه به او تبریک بگویم. خیلی به دعای مادرش اعتقاد داشت و تنها گفت به مادر بگو خیلی برای من دعا کند. بعدها فهمیدم درست همان روزی که باهم صحبت کردیم به شهادت رسید.
قبل از رفتنش وصیتی هم کرده بود؟
رمضانی: همیشه می گفت پشت ولایت را خالی نکنید، به تنها کسی که در کشور می توانید به او تکیه کنید رهبر است، به بچه ها سفارش می کرد حواستان به مادر باشد، به من سفارش می کرد حواست به بچه ها باشد.
آخرین وداعتان با شهید را به خاطر دارید؟
رمضانی: ساعت 4 صبح قرار بود ماشین دنبالش بیاید و به فرودگاه برود. ماشین خودمان را در پارکینگ گذاشت و منتظر شدیم. پژوی بژ رنگی دنبالش آمد. آینه و قرانی را آماده کردم چون پسرم کوچک بود و قدش نمی رسید صندلی گذاشت تا پدرش را از زیر قران رد کند. سفارش کرد که ما را به خدا سپرده است و مراقب خودمان باشیم، اصلا آدم ضعیفی نبود، قرص و محکم صحبت می کرد و من هم دلم قرص بود. کنار چنین مردی زندگی کردن سعادت می خواهد، خوشحالم این زمان فرصت داشتم با او زندگی کنم.
خوشحالم که در مقابل حضرت زهرا (س) سرافکنده نیستم
بیش از سه سال انتظار چگونه گذشت؟
رمضانی: انتظار بسیار سخت است. شاید خدا می خواست من را منتظر واقعی قرار دهد. ما در هیئت ها و حسینیه ها بزرگ شدیم، با روحیه جهاد و عقیده و این راه آشنا شدیم، هر لحظه در وداع فکر می کردم سکته می کنم، چندبار زیر سرم رفتم، اما وقتی خبر شهادتش را شنیدم سجده شکر کردم، به خاطر اینکه دیدم شوهرم قهرمان است و تا آخرین لحظه جنگیده است و این دلم را آرام می کند. مقام شهدا خیلی بالاست، شاید از دوری همسرم ناراحت باشم و این برایم خیلی سخت است، هر همسری دوست دارد کنار شوهرش باشد ولی می دانم در آخرت جای خوبی دارد و مقابل حضرت زهرا (س) سرافکنده نیستم، سال ها حسین حسین گفتم و گریه کردم امروز اگر بخواهم گلایه ای کنم، دشمن شاد می شود، باید محکم باشم و بگویم تا آخرین قطره خون پشت ولایت هستم.
زمانی که پیکر شهید را دیدید چه حسی داشتید؟
رمضانی: روز وداع با پیکر درست روز تولد 50 سالگی ام بود، شهید همیشه روز زن برایم هدیه می خرید و خانوادگی جشن کوچکی می گرفتیم. نمی دانم چه سری بود که پیکرش در روز مادر بازگشت انگار این هدیه ما بود که این دلنگرانی و انتظار کشنده تمام شود. این انتظار برای ما خیلی سخت بود، هر لحظه با خودمان فکر می کردیم آیا شهید شده؟ آیا اسیر است؟ چه می کند؟ عید می شد برایش لباس می خریدیم. یادم هست یک پیراهن سه دکمه برایش خریدیم، کربلا رفتیم تبرکی خریدیم که وقتی برمی گردد بپوشد، امید داشتیم برگردد با این وجود می گویم خدایا من راضی هستم. هر روز برای سلامتیاش سوره یاسین را می خواندم و افوض امری بالعباد را که می خواندم خجالت می کشیدم و از خدا می خواستم اگر صلاح است او را برگرداند و اگر نه که راضی به رضای او هستم.
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس