پنجه در پنجه مرگ
ترکشی به مهرههای کمرم خورد و مرا قطع نخاع کرد. مثل جسمی بیروح روی زمین افتادم. خون از بدنم جاری بود. توان هیچ حرکتی نداشتم. تعداد زیادی از بچهها شهید شده بودند و تعدادی زخمی گوشه خاکریز افتاده بودند. ارتباط با عقب قطع شده بود، لحظهای بعد از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم قریب ساعت ۹ صبح بود که از شدت تشنگی گلویم چسبیده بود. صدای پایی به گوشم رسید. عراقیها آمدند بالای سرم، یکی از آنها اسلحه را مسلح کرد و لوله تفنگ را روی پیشانیام گذاشت. خواست تیر خلاصی را بزند، اما دیگری او را منصرف کرد و رفتند.
از سمت دیگر تعدادی عراقی متوجه من شدند، یکی از آنها رگبار تیری را به طرفم شلیک کرد. تیر عصب دستم را قطع کرده بود و چند تا از انگشتانم به پوست دستم آویزان شدند. دستم روی سینهام افتاده بود و خون جاری بود. تیر دیگر به کتفم خورد. پس از تیراندازی آمدند بالای پیکرم اما دیدند که جان دارم. گونی سنگر را از خاک خالی کردند و مرا روی گونی قرار دادند و به سمت عقب بردند.
در پشت خاکریز نزدیک یک سنگر زیر نور آفتاب رها کردند. شدت آفتاب باعث
میشد خون بیشتری از بدنم برود. دوباره از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم
خودم را داخل نفربر با یک مأمور بالای سرم دیدم. تقاضای آب کردم اما او به
اشاره گفت نه! با تکانهای ماشین و شدت ضربهها دوباره از هوش رفتم، چشم
باز کردم، کنار دیوار بیمارستانی در بصره بودم.
وقتی میخواستند مرا جابه جا کنند متوجه شدند روی بدنم پر از مورچه است. ظرف الکلی را روی بدنم پاشیدند تا مورچهها از من دور شوند. بدنم میسوخت. از آنجا مرا به بیمارستان بردند. دکتر عراقی تصمیم داشت دستم را قطع کند. با خواهش و تمنا نگذاشتم. زخمهایم را باند پیچی کردند و مرا به سلول انفرادی بردند. تنها غذایم در آنجا یک تکه نان خشک و یک ظرف آب بود. به سختی لقمههای نان را از گلو پایین میبردم. ۵۴ روز طول کشید تا از سلول انفرادی به اردوگاه عنبر منتقل شدم.
آنجا در جمع اسرا، روحیهای تازه گرفتم و خواهش کردم که مرا حمام کنند. پس از اصرار زیاد، عراقیها مرا به محوط اردوگاه بردند و روی چمن اردوگاه لباسم را از تنم در آوردند و با شیلنگ آب سرد و مقداری مواد شوینده و با جاروی دستی بدنم را شستشو دادند. با هر ضربه که به زخمهایم میخورد، فریادم به آسمان میرفت. آرزو میکردم ای کاش تقاضای حمام نمیکردم.
پس از آن مرا به جمع بچههای اردوگاه بردند. در آنجا دکتر مجید جلالوند که خود اسیر بود به سراغم آمد. تنها ابزار او یک چاقو و مقدار کمی وسایل دیگر بود. با چاقو تیرهایی را که میدید، از عمق زخمهایم بیرون آورد و زخمهایم را پانسمان کرد. با این کار او جان تازهای گرفتم. اما زخمهای زیادی در بدنم بود. بیشتر از همه ترکشی که به سرم خورده بود آزارم میداد. اما این روزهای سخت، روزهای پرورش روح و تقویت ایمان برای من بود. در بهمن ۱۳۶۲ به خاطر وضعیت جسمیام با همکاری صلیب سرخ جهانی آزاد و از جمع با صفای مردان خدا جدا شدم.
منبع: روزنامه اطلاعات