اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی / روایت سی و هفتم
نویدشاهد: «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی»، مجموعه مصاحبههای مرتضی سرهنگی (خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی) است که با اسرای عراقی انجام میداد. عمده این مصاحبهها در سال ۶۱ و پس از شکستهای سنگین قوای دشمن از رزمندگان در اردوگاه های مختلف تهیه شده است. این کتاب در سال 1365 به همت انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی در 367 صفحه منتشر شد.
دستور رسید که هرچه زودتر تیپ 238 از گیلان غرب به جبهه ي طاهري خرمشهر برود. گفته بودند در این جبهه ما حمله ي وسیع و همه جانبه اي علیه دشمن خواهیم داشت و این حمله احتیاج به نیروهاي زیاد دارد و باید از سایر جبهه ها تأمین شود.
بعد از چند روز به جبهه ي طاهري رسیدیم و بلافاصله گفتند باید به خرمشهر برویم. دلیل این کار را پرسیدیم. گفتند «حمله تمام شده و نیروهاي اسلامی را به شدت درهم کوبیده ایم. بنابراین احتیاجی نداریم. واحد شما باید به خرمشهر برود.» دانستیم که فرماندهان رده ي بالا خواسته اند با این حیله نیروها را به خرمشهر بکشند. تا از آزادي این شهر با تمام قوا جلوگیري کنند. فرماندهان ارتش عراق ناچار بودند این کار را بکنند زیرا اگر جز این می کردند نتیجه اي جز فرار نیروها از یگانها به بهانه ها و از طرق گوناگون به بار نمی آمد.
پس از چند روز که در خرمشهر بودیم عملیات بزرگ بیت المقدس شروع شد. من و پانزده نفر از افراد پشت خاکریز تازه اي آمدیم و سنگر گرفتیم. این عده به سرعت شروع به کندن سنگر کردند. من تازه کارم را شروع کرده بودم که متوجه شدم از فاصله ي خیلی زیادي نیروهاي شما به طرف ما می آیند - البته از پشت. به افراد گفتم «دیگر سنگر نکنید.
نیروهاي ایرانی آمدند.» آنها باور نمی کردند و هنوز مشغول سنگرکنی بودند.
گفتم «چرا خودتان را خسته می کنید. آنها الآن می رسند و همه ي ما را اسیر می کنند. دیگر احتیاجی به سنگرها نیست.» در همین حین فرمانده گروهان، ستوان یکم حسین حمزه، خودش را به ما رساند و سر من فریاد زد «
چرا بی کار ایستاده اي؟» گفتم «جناب سروان، نیروهاي ایرانی دارند از پشت می آیند. دیگر چرا سنگر بکنم؟» ستوان حسین حمزه دوباره داد زد « باید سنگر بکنی و حمله کنی.» ما مشغول بحث و جدل بودیم که عده اي از نیروهاي خودمان به ما رسیدند و گفتند « فرار کنید. ایرانیها آمدند.» گلوله ي توپ و خمپاره از هر طرف می آمد و تقریبا گردان ما از هم متلاشی شد. عده اي از افراد فراري واحدهاي دیگر در موضع ما جمع شدند. آنها می خواستند به پشت جبهه فرار کنند و فرار هم کردند، ولی من به اتفاق چهل پنجاه نفر که دلمان می خواست اسري شویم ماندیم تا نیروهاي شما برسند.
پس از چند دقیقه سروانی که از واحدهاي دیگر بود به موضع ما رسید و دستور داد فورا جلو پیشروي نیروهاي شما را سد کنیم. به آن افسر گفتم « جناب سروان، شما از جان ما چه می خواهید. تمام گردان از هم پاشیده. هر که توانست فرار کردو رفت. ما چند نفر نمی توانیم با هجوم ایرانیها مقابله کنیم. چرا ما را به کشتن می دهید سروان گفت «اگر به طرف نیروهاي ایرانی حمله نکنید همه ي شما را اعدام خواهم کرد .» و بلافاصله یک کلاشینکف از زمین برداشت و به طرف چهار نفر از سربازها که پیش او ایستاده بودند شلیک کرد. هر چهار سرباز کشته شدند. آن وقت گفت « ببینید! همه تان را این طور اعدام می کنم!»
اسم یکی از سربازهاي اعدام شده حسن کاطع بود که پسر عمویش همانجا ایستاده بود. او جلو آمد و گفت «جناب سروان، ما دستور شما را اطاعت می کنیم و یک ضد حمله به ایرانی ها می زنیم ولی تا ما خودمان را آماده ي حمله کنیم شما بروید روي خاکریز و یک ارزیابی از نیروهاي ایرانی بکنید. سروان قبول کرد و با عجله رفت بالاي خاکریز، پسر عموي حسن، آرپی جی داشت، و سروان هم پشتش به ما بود. او بلافاصله موشک آرپی جی را به کمر سروان شلیک کرد. در یک لحظه سروان تکه تکه شد. پسر عموي حسن نفس کشید و گفت «انتقام این سه نفر و پسر عمویم را گرفتم»
بعد از این حادثه پشت خاکریز نشستیم و منتظر رسیدن نیروهاي شما شدیم تا اینکه دو نفر موتور سوار از رزمندگان شما از روي جاده ي اهواز - خرمشهر ما را دیدند و به طرفمان آمدند. یکی از افراد ما دو گلوله به طرف آن دو نفر شلیک کرد که یکی از آنها شهید و دیگري از دستش زخمی شد. راستش اصلا نفهمیدیم چه کسی و چرا این کار را کرد. الآن که نیروهاي ایرانی برسند همه ي ما را اعدام خواهند کرد. در همین موقع حدود صد و پنجاه نفر از رزمندگان شما به خاکریز رسیدند و همه ي ما را جمع کردند. یکی از آنها عربی می دانست. او گفت «چرا این پاسدار را شهید کردید. او چه گناهی کرده بود؟ حالا ما با شما چه کار کنیم.» تقریبا یک ربع ساعت پشت همان خاکریز برایمان صحبت کرد. بعد مار ا به پشت جبهه منتقل کردند - بی آنکه کوچکترین اهانتی به یکی از ما بکنند. هر دو دست من با تیر مستقیم ژ- 3 زخمی شده بود. افراد سپاه یک آمبولانس صدا کردند و آمبولانس مرا به تنهایی به بیمارستان اهواز آورد.
بعد از پانسمان و بخیه دوباره به میان اسرا بازگشتم. در تهران یک ماه و نیم در بیمارستان ارتش بستري بودم. خیلی از من مراقبت کردند. از همه ي دکترها و پرستارهاي بیمارستان 501 ارتش تشکر می کنم.
من اصلا دلم نمی خواست به جبهه بیایم، حتی یک بار هم فرار کردم ولی... سازمان امنیت افرادي از خانواده هاي چند سرباز فراري محله مان را دستگیر کرده و به زندان برده بود. حتی همسر یکی از سربازهاي فراري که نه ماهه حامله بود دستگیر کردند و گفتند تا شوهرش خود را معرفی نکند در زندان خواهد ماند. او فارغ شد و زندان بود که شوهرش خود را معرفی کرد.
منبع: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه 118)