شب عروسی لباس دامادی اش را بخشید
نوید شاهد: روح الله قبول نمی کرد برای او لباس دامادی بخریم ولی به هر اصرار و التماسی بود عاقبت او را راضی کردیم. روز عروسی، همه منتظر او بودیم که دیدیم با لباس سپاه وارد شد وقتی با تعجب از او پرسیدیم چرا لباس دامادیت را نپوشیده ای؟ اول جوابی نداد ولی اصرار ما را که دید، گفت: در راه که داشتم می آمدم یک نفر نیازمند دیدم و لباس و ساعتم را به او دادم و خود با این لباس به مراسم آمدم.
او در نماز از خود بیخود می شد و در مناجات از همه چیز فا فارغ بود. بارها اتفاق می افتاد که داشت نماز می خواند و من وارد می شدم. نمازش که تمام می شد او را صدا می کردم ولی جوابی نمی داد. نزدیک او که می رفتم می دیدم دست ها را بالا برده و در حالت عجیبی است و رنگ به چهره ندارد. با دیدن این حالات در او نگرانش می شدم ولی خجالت می کشیدم او را از آن حال خوشی که داشت بیرون بیاورم. لذا چند دقیقه صبر می کردم تا به خود بیاید. او را که صدا می کردم پاسخم می داد. می پرسیدم: می دانی چند بار تو را صدا کردم؟ با تواضع می گفت: ببخشید. من اصلا متوجه نشدم. افتخار می کردم چنین همسر مومنی دارم.
یک روز گفت در خواب دیده است به همراه یکی از دوستان شهیدش از پله ای بالا می روند ولی بعد از طی چند پله آن شهید به او می گوید: تو دیگر بالاتر نیا فعلا همین جا بمان. او با تاسف و گریه این خواب را برای من تعریف کرد و گفت لابد من هنوز پاک نشده ام. از آن روز به بعد بود که دیدم حالات روحی او تغییر کرده است و نماز ها و دعاهای او رنگ و بویی دیگر دارند تا اینکه در عملیات بدر به شهدای گمنام پیوست و بعد از سال ها استخوان و پلاکش شهر امیدیه را معطر کرد.
منبع: کتاب های لحظه آسمانی/ کرامات شهدا/ غلامعلی رجائی/ ناشر: نشر شاهد