آخرین دیدار یوسف گمگشته با عزیزانش
خاطره آخرین دیدار خانواده شهید«یوسف سجودی» را از زبان همسرش در نوید شاهد میخوانید:
آخرین شامی که با هم خوردیم را به خاطر دارم. سر سفره از من پرسید:«اگه شهید بشم، چیکار میکنی؟»
گفتم:« منم مثل بقیه همسرای شهدا، اونا چیکار میکنن؟ خدا به همهمون صبر میده.»
گفت:«امکانش هست مفقود بشم وجنازهم برنگرده.»
این را یک بار دیگر هم گفت. آخرین روز اقامتم در اهواز، رو به من کرد و گفت: «اگه من شهید شدم، میثمُ بیار کنار جنازهم.»
گفتم: «یوسف جان! این کار رو از من نخواه، انجامش برام سخته!»
گفت: «من نمیدونم چطوری شهید میشم. شاید مثل حضرت زهرا(س) محل دفن پیکرم مفقود بمونه.»
خندیدم و گفتم: «اینجوری اجرش بیشتره، خدا یه ثوابی هم واسه چشم انتظاریمون مینویسه.»
خندید و چیزی نگفت.
روز برگشتن از اهواز، هیچ فکر نمیکردم که این آخرین دیدار من و یوسف است. فکر میکردم باز هم به اهواز میآیم و دوباره یوسف را میبینم. من و بچهها، همراه مادرشوهر و پدرشوهرم، سوار قطار شدیم. یوسف بچهها را بوسید و از میثم خواست که مرا اذیت نکند. به همین سادگیريا، بدون اینکه بدانیم این آخرین دیدار ماست، با هم خداحافظی کردیم.
در بابل منتظر برگشتن یوسف از منطقه بودیم. یک روز، همراه مادر شوهرم، به مجلس یکی از شهدا رفتیم. همان روز یوسف زنگ زد و از پدرش سراغ من را گرفت، گویا کار واجبی داشت. وقتی دید در خانه نیستم، گفت شب تماس میگیرد، ولی آن شب هرچه منتظر ماندیم، خبری نشد.
چند شب از عملیات بدر گذشته بود. بچهها را به اتاق بردم تا بخوابانم که صدای گریه مادرشوهرم بلند شد. با عجله به هال برگشتم. مادرشوهرم در حال خواندن نماز بود. همان لحظه، صدای زنگ تلفن آمد. گوشی را برداشتم، آقا مهدی، برادرشوهرم، پشت خط بود. خیلی خونسرد گفت: یوسف شهید شده.»
شوکه شدم، خودم را فراموش کردم. سراغ مادرشوهرم رفتم. نمازش تمام شده بود. نماز شکرانه خوانده بود. دلداریاش دادم. دقیقاَ مثل آن روزی که برای اولین بار به این خانه آمدم تا با یوسف صحبت کنم، شجاع شده بودم. طوری با شهادتش کنار آمدم که اطرافیان فکر میکردند اصلاً یوسف را دوست نداشتم که گریه نمیکنم؛ اما خدا میداند از روز شهادت یوسف تا امروز، چه بر من گذشته! بخصوص که حتی مزاری ندارد، تا در ساعات دلتنگی، در کنارش آرام بگیرم.