فرمانده من «حاج احمد» است
برف نم نم می بارید. ماشین جان می کند تا جلو برود. صدای آن به ناله کشداری تبدیل شده بود. دور و اطراف تا چشم کار میکرد سپیدی بود.
_آنجا را نگاه کن!
نگاه حاج احمد به تپه روبرو کشیده شد. دو خرگوش سفید رنگ رو برف ها جست و خیز میکردند. صدای ماشین را که شنیدند، روی دو پا بلند شدند. سر برگرداندند و لحظهای چشم به ماشین دوختند. بعد دویدن و در میان برف ها گم شدند.
جلوتر، یکی کنار جاده ایستاده بود و نگهبانی می داد. حاج احمد چشمش به او افتاد. از پشت شیشه بخار گرفته ماشین، او را تار می دید. نزدیکتر شدند. حاج احمد سرش را تکان داد و گفت: «این دیگر چه وضعی است؟»
پسرک به آن ها زل زده بود. لباس گشاد به تنش زار می زد؛ فانوسقه ای که شل و ول از هر طرف آویزان بود. جیب خشاب که کج بسته شده بود و تفنگی که روی شانه پسرک، لوله اش رو به پایین بود. راه می رفت، لوله اسلحه روی برف ها خط میانداخت و انگار که ماری پیچ و تاب خورده و از آنجا گذشته بود.
بایست ببینم، این دیگر چه نیرویی است؟ افتضاح است.
ماشین ایستاد و زوزه اش قطع شد. حاج احمد تندی پایین پرید. پسرک که از سرما نوک دماغش سرخ سرخ شده بود و دستهایش توی جیب پالتوی بلندش بود، به حاج احمد نگاه کرد. بی تفاوت بود. حاج احمد تندی به طرفش رفت. فریاد کشید: «این چه وضع نگهبانی دادن است!؟ چه کسی تو را به این را فرستاده!»
عصبانی بود. راننده پیاده شد و به طرفشان دوید. پسرک هاج و واج مانده بود.
_این چه وضع لباس پوشیدن است!؟ چرا فانوسقه ات آویزان است؟ اصلاً چرا دست هایت توی جیب است. اگر همین الان یک گروه ضد انقلاب حمله کند, چه طور میخواهی از خودت دفاع کنی...
پسرک بی اختیار، دستهایش را از جیب در آورد. خیره شده بود به حاج احمد. با هر نفس کشیدن، صورتش توی بخار گرم می شد.
_تو مثلاً بسیجی هستی!؟
بغض توی گلوی پسرک گیر کرده بود.
_بگو ببینم، فرمانده تو کیست که تو را با این وضع این جا گذاشته، هان!!
لب های پسرک می لرزید و اشک در چشمانش جمع شده بود گردن کشید تو صورت حاج احمد و بغضش ترکید، فریاد زد: «سر من داد می کشی!؟ تو سر یک بسیجی فریاد می کشی؟ هان؟ بگو ببینم... بگو ببینم اسمت چیه؟» شروع کرد به اشک ریختن. گریه مجالش نمی داد.
_دعا کن پای من به مریوان نرسد. وای به حالت اگر حاج احمد را ببینم...بگو ببینم اسمت چیه؟» اگر بروم مریوان، می روم پیش او... به او میگویم... می گویم که تو سر من فریاد کشید. و آن وقت می بینی که با تو چه کار میکند... روزگار سیاه است. بلایی بر سر در بیاورد که هیچ وقت از یاد نبری.
حاج احمد خشکش زده بود. پسرک دوباره فریاد کشید: «فرمانده من حاج احمد است. آن وقت تو بر سر کسی که فرمانده اش حاج احمد است، فریاد می کشی؟ هان... »
حاج احمد قدم پیش گذاشته و یک دفعه پسرک بسیجی را تو بغل کشید. اشک تمام صورتش را پوشانده بود. با التماس گفت: «غلط کردم برادر جان. تو یک بسیجی هستی. تو یک قهرمانی...»
پسرک هنوز راضی نشده بود و زیر لب می گفت: «بالاخره یک روز فرمانده ام را خواهم دید. آن وقت شکایت تو را پیش او خواهم کرد...»
برف همچنان می بارید.