سه راهی شهادت خاطرهای ماندگار از شهدا
«معضل سه راهی شهادت»
نویدشاهد؛ در حال جمع کردن وسایل بودیم که گفتند یکی از بچههای بسیجی به نام «عارف عادلی»از بچههای محله نازی آباد تهران گفته من مشکل سه راهی شهادت را حل میکنم. من با اجازه از فرمانده مهران، یک هفته ماموریتم را تمدید کردم تا ببینم عارف عادلی کیست؟ و این مشکل شش ماهه را چگونه یک روزه حل میکند. شب بعد از نماز و شام، با حضور دو فرمانده از سپاه، دو فرمانده از ارتش و دو فرمانده از جهاد و افراد دیگر که من هم در میان آنها بودم، جلسهای تشکیل شد. حاج مهران اول چند آیه از قرآن مجید را قرائت کرد و با ذکر صلوات مطالب خود را این گونه بیان کرد.!
«ببینید برادران الان حدود شش ماه است که این منطقه در تیررس دشمن است و تعداد زیادی شهید دادیم. این برادر که در کنار من است، اخوی عارف عادلی است. او وقتی متوجه شده که چنین معظلی هست، برای ما نقشهای طراحی کرد تا کار کانال را یک روزه تمام کند، بلکه به امید آقا امامحسین(ع) از این گره کور نجات پیدا کنیم. من بیشتر از این وقت شما را نمیگیرم و از این برادرعزیزم میخوام نقشهاش را که قرار است انجام بدهد، برای شما شرح بدهد.»
بنده خدا بین این همه فرمانده هول شده بود. سرخ و سفید میشد. کمی مکث کرد و چشمانش را بست. همه منتظر توضیحات عارف بودند. لب و دهانش تکان میخورد. اما صدائی نمیآمد. حاجی با دست به پایش زد و گفت عارف چیزی بگو. یک دفعه عارف به خودش آمد و گفت: «چشم! بااجازه» بلند گفت، من این کار را یک روزه آن هم تنهای تنها انجام میدهم.» حاج مهران گفت: «این را که خودمان میدانیم، بگو چطوری؟»
گفت: «این یک راز است و من تا قبل از شروع کارم حرفی نمیزنم چرا که اگر نقشهام لو برود دیگر شدنی نیست»
حاجی گفت عارف جان شوخی بس است، عزیزم نقشهات را بگو. بگو چه وسایل نیاز داری؟ بگو چطوری؟ عارف گفت: «باشد میگویم، اگر لورفت، مقصر شمایید!» حاجی گفت: «باشد اگر لو رفت با من.»
عارف گفت: «من دو تا بیل مکانیکی میخواهم، یکی برای این لبه خاکریز، یکی هم برای آن لبه خاکریز. به هیچ کس هم نیاز ندارم. چون اگر موقع کار تمرکز من به هم بریزد، اولین اشتباه آخرین اشتباه است. من ابتدا سر یکی از بیل مکانیکی ها را بالا میبرم و با تکان دادن آن همانند خداحافظی بچهها به آنها بای بای میکنیم تا این طرف را به آتش ببندند. میروم آن طرف شروع میکنم به کندن کانال و باز هم این کار را تکرار میکنم.»
همه به هم نگاه کردند و خندیدند. حاج مهران گفت: «خوب بعضی وقتها کارهای سخت فرمولهای راحتی دارند. برادرها اگر با پیشنهاد عارف جان موافقید، یک صلوات محمدی پسند ختم کنید.»
همه نگاهی به هم کردند و لحظاتی بعد صلواتی بلند فضای سنگر فرماندهی را لرزاند. فرماندهان یکی یکی موقع خداحافظی برای عارف آرزوی موفقیت کردند. فردا صبح من به همرا دستیارم آهنگری، با تجهیزات کامل به طرف سه راهی مرگ رفتیم. وقتی رسیدیم، دو بیل مکانیکی در دو طرف خاکریز مستقر شده بود. آنقدر ترکش به بدن بیلها خورده بود که بیشتر شبیه آبکش بود تا بیل مکانیکی.
عارف در حالی که لخت شده بود، با آب و خاک در سطل، دوغاب گل درست کرد و از سر تا پای روی خودش ریخت. حتی خودش را به رنگ بیل مکانیکی استتار کرده بود. دستانش را رو به آسمان بلند کرد. ذکری زیر لب خواند و استارت زد. خیلیها از دور در حال هنرمایی عارف بودند. عارف سر بیل را بالا برد و با تکان دادن آن مثل دست هنگام خداحافظی، عراقیها را دیوانه کرد با تکه طنابی که ابتکار خودش بود، اهرم را به فرمان گره زده بود. و خودش به سرعت از بیل مکانیکی خارج شد. انواع گلولهها بود که به طرف بیل روشن میآمد. عارف با استتار خاکی، دوان دوان به طرف بیل دوم رفت و پس از روشن کردن آن شروع به کندن کرد. آتش بود که از آسمان بر سر این سنگرساز بی سنگر میریخت و من هم از دور با یک لنز 200 از هنرنمایی این رزمنده دلیر عکس میگرفتم.
این کار توسط این جوان چندین بار تکرار شد. تا اینکه جاده دو طرف به هم رسید و کانال شهدا این چنین ساخته شد. فرماندهان و بچهها از شادی فریاد الله اکبر سر دادند و نیروها به راحتی از آن لنگه عبور کردند. به این ترتیب این رزمنده کاری را که انجام آن ماهها طول میکشید یا شهدای بیشتری را از دست میدادیم در یک شب به پایان رساند تا حساب دست عراقی ها بیاید.
بعد از کاری که عارف کرد، دیگر سه راهی شهادت وجود نداشت و همه به راحتی از سه راهی مرگ تردد میکرددند. در فاو، جاده امالقصر، در دل نخلستانها امام زادهای صاحب کرامت وجود داشت با نام امام زاده «زین علی» که از نوادگان امام جعفر صادق(ع) بود. عارف وصیت کرده بود که بعد از شهادتش او را نزدیک آن امامزاده دفن کنند. اکنون شهید عارف عادلی در بین نخلهای بلند در کنار نهر آبی در نزدیکی آن امام زاده دفن است. عارف عزیز بعد از فکر بکرش سه روز برای استراحت رفت و سرانجام با اصابت گلوله به سرش به شهادت رسید.