ناگفته های جنگ(9)؛ پاداش خدمت!
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۴
نوید شاهد: چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم رفتم تهران . يکي دو روزي در آنجا منتظر مانديم . خبري نشد . ناراحت شدم . فريادم درآمد و گفتم : " ما در جبهه کار داريم ، عمليات داريم . اگر کاري نداريد ، وقت ما را بي خودي تلف نکنيد "...
چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و
همرزمانم رفتم تهران . يکي دو روزي در آنجا منتظر مانديم . خبري نشد .
ناراحت شدم . فريادم درآمد و گفتم : " ما در جبهه کار داريم ، عمليات داريم
. اگر کاري نداريد ، وقت ما را بي خودي تلف نکنيد "
سرانجام موفق شديم با داد و فرياد آقايان را به جلسه بکشانيم . من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شرکت مي کردم . آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصر کاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شرکت کردند . مشاوران بني صدر شروع کردند به بدگويي درباره ی قرارگاه عملياتي غرب . هر کدام گزارشي مي دادند که سرتاپا دروغ بود .
با حرف هاي دروغي که مي زدند ، کنترل از دست ما خارج مي شد . شهيد کاظمي کسي نبود که بنشيند تا آنان هرچه دلشان مي خواهد بگويند . جرأت و جسارت خاصي داشت . او در آن زمان ، هم فرماندار پاوه بود و هم فرمانده ی سپاه آنجا . سرانجام صبرش تمام شد و با همان لحن جنوب شهري گفت : " شما چه مي گوييد ؟ اين حرفها چيست که مي زنيد ؟ داريد بي تقوايي مي کنيد و حرف هاي غير واقعي مي زنيد "
يکي از مشاوران بني صدر ميان حرف کاظمي پريد و رو به بني صدر گفت : " آقاي رئيس جمهور اول از آقاي صياد شيرازي بپرسيد اين آقايان کي هستند ؟ مگر نگفته بوديم که فقط خودش و رئيس ستاد قرارگاه به جلسه بيايند ؟ "
بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد و در کل خيلي گوشي بود .
همه حرف هايش بر مبناي چيزي بود که آنان مي گفتند . گفت " بله . آقاي صياد شيرازي توضيح بدهيد که اينها کي هستند که همراه خود آورده ايد ؟ "
همه ی آنان را معرفي کردم و مسئوليت هايشان را گفتم و تأکيد کردم : " اينها همکاران نزديک من هستند . هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستيد اينها هم مي روند . "
بني صدر وقتي ديد که خيلي محکم در مقابلش حرف مي زنم ، کوتاه آمد و گفت : " خب اشکالي ندارد . بقيه حرف هايتان را درباره ی اوضاع آنجا بزنيد . "
اول همکارانم جواب مشاوران او را با مدرک و دليل محکم دادند ، سپس بني صدر گفت : " بگذاريد ببينم خود آقاي صياد شيرازي چه مي گويد . "
از جلسه دلم خون شده بود . حرف مشاوران بني صدر بدجوري ناراحتم کرده بود . آنان را آن قدر پرت مي دانستم که نمي توانستم در برابرشان دفاعي بکنم از همان جا بود که همه ی اميدم از بني صدر به عنوان رئيس جمهوري قطع شد . آن روز در آنجا جمله اي گفتم که بعدها ميان مسئولان مملکتي دهان به دهان گشت و معروف شد .
اول دعاي امام زمان (عج) را خواندم ، سپس گفتم : " آقاي رئيس جمهور ، خيلي عذر مي خواهم که اين صحبت را مي کنم . در جلسه اي به اين مهمي که براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشکيل شده است ، يک بسم الله و يک آيه قرآن خوانده نشد .
من آن قدر اين جلسه را ناپاک و آلوده مي بينم که احساس مي کنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود . چاره اي ندارم جز اين که يکراست از اينجا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس کنم که تزکيه و پاک شده ام . "
سکوت عجيبي بر جلسه حکمفرما شده بود . حرف هاي آقايان باعث شده بود تا من با آن جسارت با رئيس جمهور حرف بزنم . البته نمي خواستم به يک شخصيت مملکتي اهانت کنم ، بلکه احساس خودم را از جلسه بيان کردم .
گفتم : " بايد به شما بگويم که ما داريم مي جنگيم . قبلاً هيچ کس در آنجا نمي جنگيد اما ما حالا داريم مي جنگيم . خب ، جنگ کردن با دشمن شهيد دارد ، تلفات دارد .
اگر نخواهيم با دشمن رو در رو بجنگيم ، بايد مثل قبل در پادگان ها در محاصره ی دشمن قرار بگيريم و کاري نکنيم . ما خودمان هم اسلحه به دست مي گيريم و لباس رزم بر تن مي کنيم و مي جنگيم . من اسمم هست که سرهنگم ولي همگام با سربازان مي جنگم . به لطف خدا ما ايستاده ايم . ما ستون نيروها را با آن سختي و مشکلات به مقصد رسانديم و از ضد انقلاب نترسيديم . البته به شما آمار غلط داده اند ، ولي اگر يادتان باشد ، ما از شما تقاضاي هزار قبضه تفنگ کرده ايم ، اما شما هنوز لجستيک ما را تأمين نکرده ايد . آن وقت چنين انتظارات زيادي از ما داريد ! "
مسأله ی عجيبي که پس از صحبت هاي من اتفاق افتاد اين بود که بني صدر در جلسه گفت : " من تازه دارم معني لجستيک را مي فهمم . "
هيچ کس ديگر نتوانست بعد از ما حرفي بزند . همه ی پاسخ ها را داده بوديم . جلسه ، بعد از چهار ساعت پايان يافت و من يکراست به قم براي زيارت و تطهير رفتم .
همه ی اينها بهانه بود تا فرماندهي منطقه غرب را از من بگيرند و به سرهنگ عطاريان بدهند . سرانجام چنين نيز کردند .
او در شب بيست و نهم شهريور 1359 ( يک شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران و عراق ) به همراه اکيپي به قرارگاه آمد و گفت : " نامه از رئيس جمهور دارم که شما ديگر فرمانده قرارگاه غرب نيستيد ، فرماندهي را بايد به من تحويل بدهيد . خودتان هم فقط فرمانده ی کردستان باشيد . "
من به کردستان رفتم . اما مي دانستم آنان تا نيروهاي انقلابي را از کار برکنار نکنند ، کوتاه بيا نيستند !
سرانجام موفق شديم با داد و فرياد آقايان را به جلسه بکشانيم . من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شرکت مي کردم . آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصر کاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شرکت کردند . مشاوران بني صدر شروع کردند به بدگويي درباره ی قرارگاه عملياتي غرب . هر کدام گزارشي مي دادند که سرتاپا دروغ بود .
با حرف هاي دروغي که مي زدند ، کنترل از دست ما خارج مي شد . شهيد کاظمي کسي نبود که بنشيند تا آنان هرچه دلشان مي خواهد بگويند . جرأت و جسارت خاصي داشت . او در آن زمان ، هم فرماندار پاوه بود و هم فرمانده ی سپاه آنجا . سرانجام صبرش تمام شد و با همان لحن جنوب شهري گفت : " شما چه مي گوييد ؟ اين حرفها چيست که مي زنيد ؟ داريد بي تقوايي مي کنيد و حرف هاي غير واقعي مي زنيد "
يکي از مشاوران بني صدر ميان حرف کاظمي پريد و رو به بني صدر گفت : " آقاي رئيس جمهور اول از آقاي صياد شيرازي بپرسيد اين آقايان کي هستند ؟ مگر نگفته بوديم که فقط خودش و رئيس ستاد قرارگاه به جلسه بيايند ؟ "
بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد و در کل خيلي گوشي بود .
همه حرف هايش بر مبناي چيزي بود که آنان مي گفتند . گفت " بله . آقاي صياد شيرازي توضيح بدهيد که اينها کي هستند که همراه خود آورده ايد ؟ "
همه ی آنان را معرفي کردم و مسئوليت هايشان را گفتم و تأکيد کردم : " اينها همکاران نزديک من هستند . هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستيد اينها هم مي روند . "
بني صدر وقتي ديد که خيلي محکم در مقابلش حرف مي زنم ، کوتاه آمد و گفت : " خب اشکالي ندارد . بقيه حرف هايتان را درباره ی اوضاع آنجا بزنيد . "
اول همکارانم جواب مشاوران او را با مدرک و دليل محکم دادند ، سپس بني صدر گفت : " بگذاريد ببينم خود آقاي صياد شيرازي چه مي گويد . "
از جلسه دلم خون شده بود . حرف مشاوران بني صدر بدجوري ناراحتم کرده بود . آنان را آن قدر پرت مي دانستم که نمي توانستم در برابرشان دفاعي بکنم از همان جا بود که همه ی اميدم از بني صدر به عنوان رئيس جمهوري قطع شد . آن روز در آنجا جمله اي گفتم که بعدها ميان مسئولان مملکتي دهان به دهان گشت و معروف شد .
اول دعاي امام زمان (عج) را خواندم ، سپس گفتم : " آقاي رئيس جمهور ، خيلي عذر مي خواهم که اين صحبت را مي کنم . در جلسه اي به اين مهمي که براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشکيل شده است ، يک بسم الله و يک آيه قرآن خوانده نشد .
من آن قدر اين جلسه را ناپاک و آلوده مي بينم که احساس مي کنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود . چاره اي ندارم جز اين که يکراست از اينجا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس کنم که تزکيه و پاک شده ام . "
سکوت عجيبي بر جلسه حکمفرما شده بود . حرف هاي آقايان باعث شده بود تا من با آن جسارت با رئيس جمهور حرف بزنم . البته نمي خواستم به يک شخصيت مملکتي اهانت کنم ، بلکه احساس خودم را از جلسه بيان کردم .
گفتم : " بايد به شما بگويم که ما داريم مي جنگيم . قبلاً هيچ کس در آنجا نمي جنگيد اما ما حالا داريم مي جنگيم . خب ، جنگ کردن با دشمن شهيد دارد ، تلفات دارد .
اگر نخواهيم با دشمن رو در رو بجنگيم ، بايد مثل قبل در پادگان ها در محاصره ی دشمن قرار بگيريم و کاري نکنيم . ما خودمان هم اسلحه به دست مي گيريم و لباس رزم بر تن مي کنيم و مي جنگيم . من اسمم هست که سرهنگم ولي همگام با سربازان مي جنگم . به لطف خدا ما ايستاده ايم . ما ستون نيروها را با آن سختي و مشکلات به مقصد رسانديم و از ضد انقلاب نترسيديم . البته به شما آمار غلط داده اند ، ولي اگر يادتان باشد ، ما از شما تقاضاي هزار قبضه تفنگ کرده ايم ، اما شما هنوز لجستيک ما را تأمين نکرده ايد . آن وقت چنين انتظارات زيادي از ما داريد ! "
مسأله ی عجيبي که پس از صحبت هاي من اتفاق افتاد اين بود که بني صدر در جلسه گفت : " من تازه دارم معني لجستيک را مي فهمم . "
هيچ کس ديگر نتوانست بعد از ما حرفي بزند . همه ی پاسخ ها را داده بوديم . جلسه ، بعد از چهار ساعت پايان يافت و من يکراست به قم براي زيارت و تطهير رفتم .
همه ی اينها بهانه بود تا فرماندهي منطقه غرب را از من بگيرند و به سرهنگ عطاريان بدهند . سرانجام چنين نيز کردند .
او در شب بيست و نهم شهريور 1359 ( يک شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران و عراق ) به همراه اکيپي به قرارگاه آمد و گفت : " نامه از رئيس جمهور دارم که شما ديگر فرمانده قرارگاه غرب نيستيد ، فرماندهي را بايد به من تحويل بدهيد . خودتان هم فقط فرمانده ی کردستان باشيد . "
من به کردستان رفتم . اما مي دانستم آنان تا نيروهاي انقلابي را از کار برکنار نکنند ، کوتاه بيا نيستند !
نظر شما