عباس نظامیترین فردی بود که تا به حال دیده بودم ...
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۲
نوید شاهد: بعد از اشغال لانه چند نفری خارج از گروه 500 الی 600 نفره دانشجو براي كمك به ما به لانه آمدند. يكي از آنها حاج عباس بود.
از چه زمانی با آقای ورامینی آشنا شدید؟
بعد از اینکه لانه جاسوسي آمریکا توسط دانشجویان مسلمان پیرو خط امام اشغال شد، یکی از این دانشجویان به نام آقای محمد رحمتي - كه بعدها به سمت وزارت راه هم رسیدند- آقای ورامینی را به لانه جاسوسی آوردند. فكر ميكنم و احتمال میدهم که آقای رحمتی در استان سيستان و بلوچستان و در كارهاي جهاد سازندگي با حاج عباس آشنا شده بود و به ما گفت که عباس آموزش نظامی ديده، سربازي رفته و نيروي خوبي است، ميتواند كمك کار ما در لانه باشد.
آن موقع سمت شما در لانه جاسوسی چه بود؟
از مسئولین بخش عمليات لانه جاسوسی به شمار میآمدم. یک روز عباس آمد و با هم کلی صحبت کردیم و ديدم او براي امور آموزشي خیلی مناسب است.
اینکه افراد خارج از آن سیستم اولیه اشغال لانه وارد آن گروه بشود همیشه اتفاق میافتاد؟
بعد از اشغال لانه چند نفری خارج از گروه 500 الی 600 نفره دانشجو براي كمك به ما به لانه آمدند. يكي از آنها حاج عباس بود. مثلا یکی دیگر همسر من بود که كمي ديرتر به ما پیوست. افراد زیادی علاقه داشتند تا به داخل لانه وارد شوند ولی ما كسي را راه نميداديم و بسيار بسته عمل ميكرديم. بنابراین سخت بود كسي به جمع ما بيايد چون افراد را از قبل شناسايي كرده و رويشان كار كرده بوديم. اما در مورد حاج عباس من ابتدا ایشان را ملاقات کردم و چون آقای رحمتی هم، او را معرفی کرده بود با اعتماد کامل عباس وارد کار با ما شد.
از كجا متوجه شديد که ايشان در بعد آموزش مفيد است؟
در ابتدا با او مصاحبه کردم. این نکته را هم بگویم که عباس در همان جلسه اول با حالت و لباس نظامي و بسيار مرتب به دیدن ما آمده بود. پوتين سربازي به پا داشت و مثل يك نظامي، آماده به كار، مرتب و منظم بود. به او گفتم: ميتواني به من كمك كني و محل پستهاي نگهباني را تعيين كني. چون اولين كاري كه ما باید در لانه خوب انجام ميداديم بحث نگهبانیها بود. 10 الی20 نقطه را در محوطه لانه مشخص كرده بودیم و سپس بچهها باید 24 ساعته نگهباني ميدادند و مراقب بودند تا كسي داخل لانه نشود و یا كسي هم از داخل لانه فرار نكند.
در مورد جلسه اول مقداری بیشتر توضیح دهید؟
یادم است که بحث بیشتر در مورد پستهاي نگهباني بود. به عباس گفتم: شما در قدم اول يك زحمتي بكش، كل لانه را بگردید و نقاطی که برای پست نگهبانی مناسب است را پیدا کنید و بعد امكاناتي كه در آنجا لازم است را به ما اعلام کنید. او رفت و برای برگشت دیر کرد. نگران شدم و به بچهها گفتم اين آقاي وراميني كه تازه به ما پيوسته، كجا رفت؟ گفتند: او هنگامی که رفته بود روی پشت بام ساختمان سفيد (يكي از ساختمانها معروف لانه) براي تعيين پستهای نگهبانی به دلیل شتابی که داشته موقع برگشتن از پشت بام، با پيشاني به در شيشهاي برخورد كرده است. او بسيار با شتاب و با انرژي كار ميكرد و بنابراین شيشه را نديده بود. اثر این زخم تا لحظه شهادت هم روي پيشانياش بود. وقتي هم که برگشت، ديدم سرش را باندپیچی کرده است. جریان را از او پرسيدم و کل ماجرا را برایم تعریف کرد.
عباس مکان پستهای نگهبانی را تعيين كرد و مشخص كرد كجا بايد سنگر بگذاريم و كيسههای شن را بالا ببريم. بعد هم براي بالا بردن كيسههاي شن، دستور خرید قرقره را داد. یعنی با مديريت خودش اين كارها را تا پایان انجام داد. او درحقيقت، جانشين مسئول عملياتِ آن زمان در تحكيم پستها شد.
در ديدار اول، غير از اينكه تشخيص داديد ايشان با آن پوشش لباس به درد مسائل نظامي ميخورد، به كل شخصيت عباس هم پي برديد؟
نه هنوز زود بود. اما در همان جلسه وجاهت عباس چشم را ميگرفت. عباس آدم خوشتيپ و قشنگي بود. چشم، مو و محاسن روشن داشت و چهرهاي كاملاً عملیاتي داشت. ظاهرش بسيار زبده و از هر نظامي ديگري كه آن سالها با او برخورد ميكردیم چابكتر بود. هميشه هم دوست داشت چابك باشد. به همین دلیل تا لحظه شهادتش هیچ وقت چاق نشد.
در ديد اول، چابكي، انضباط نظامي، خوشصحبتي و بیان خوب مسائل را در وجود او ديدم. مدتي که گذشت و نگهبانيها هم شروع شد به این نتیجه رسیدیم که افراد به آموزش نياز دارند، لذا در دو دوره آموزش ديدند. دوره اول، کمیته دانشگاه شریف - من يك زماني در همانجا مشغول بودم - ماموريت آموزش بچهها را به عهده گرفت. همه را به يك دوره آموزش تيراندازي برد. چون كار بيشتر از این از آنها ساخته نبود. بالاخره همه برای آموزش تيراندازي رفتند به جز خود من.
من ماموريت انجام این کار یعنی آموزش نظامي پرسنل را به عباس داده بودم تا او مذاكره كند، برنامه ریزی نماید و افراد را گروه گروه با اتوبوس به میدان تیر میبرد تا آنها تيراندازي یاد بگیرند.
علت اينكه بچههاي لانه بايد آموزش نظامي میدیدند، چه بود؟ من شنيده بودم وقتي تهديدها براي حمله زياد شد، گفتند که نيروهايي كه در لانه حضور دارند بايد آموزش نظامی ببينند تا اگر حملهای شد بتوانند مقاومت كنند. لطفا در این مورد کمی بیشتر توضیح دهید؟
حدود 90 درصد دانشجویان آموزشنديده بودند و حتي ورزيدگي جسمي هم نداشتند. بنابراین آموزش نظامی لازم بود و شكي نبود كه از همان لحظه اول تهدیدات آمريكا شروع شده بود.
به طور کلی برداشت ما اين بود كه سه خطر ما را تهديد ميكند. يك خطر اينكه گروگانها، ميخواهند فرار كنند و بايد مراقب ميبوديم كه فرار نكنند. چون از بيت امام دستور اكيد رسيده بود كه گروگانها نبايد كشته شوند. بنابراین اگر فرار ميكردند و توسط مردم كشته ميشدند، ما مقصر بوديم. از طرفی هم در میان این عده،27 نفرشان تفنگدار بسيار بسيار قوي بودند و ما نميتوانستيم با تفوق جسمي با آنها طرف شويم. پس بايد مسلح ميبوديم كه نسبت به آنها برتري داشته باشيم.
دومين خطر اين بود كه كساني بيايند و براي ما بحرانسازي كنند. اواخر سال 57، چريكهاي فدايي خلق به لانه جاسوسي حمله كرده بودند و ضربه خورده و به عقب برگشته بودند و نتوانستند لانه را بگيرند. بنابراين اين خطر وجود داشت كه كساني بيايند و به بهانه كمك به ما يا به هر دليلي براي اينكه در اين حركت سهيم شوند، با اقدام نظامي اينها را از ما بگيرند و ما ميترسيديم كه چنين خطري پيش بيايد.
سومين خطر، حمله آمريكاييها بود. ما حدس ميزديم به محض اينكه آنها را به عنوان گروگان نگه داشتيم با روشهايي كه آمريكا بلد بودند مواجه خواهيم شد. من كتابهايي مربوط به دخالت نظامي آمريكا در مناطق مختلف را مطالعه کرده بودم. البته قبل از انقلاب خواندن كتابهایی راجع به ويتنام، كامبوج، برمه و كل آسياي جنوب شرقي، آمريكاي لاتين و چريكهاي مختلف در نقاط مختلف دنيا میجنگیدند، در دانشگاه مرسوم بود. لذا تجربياتي داشتيم و ميدانستيم كه آمریکاییها صبر نميكنند و بلافاصله طراحي عملياتي، شروع خواهد شد و حمله خواهند كرد. البته اين حمله 5،4 ماه بعد اتفاق افتاد.
بنابراين براي دفاع در مقابل این خطرات، مجبور بوديم آموزشهايي را داشته باشيم و به اين نتيجه رسيديم كه باید بچهها، دو آموزش مهمتر از آموزش اوليه تيراندازي را ببینند. یکی توسط مربيهاي ورزيده ارتش که آموزشهاي پيشرفتهتري را به بچهها بدهند. چون مقابله با يك تفنگدار آمريكايي تنها با آموزش اولیه تيراندازي امكانپذير نبود. پس دو گروه را شناسايي كرديم. يك گروه، در تيپ نوهد ارتش که شاخص آنها شهید شهرامفر بود و گروه ديگر در سپاه که نام آقای مرتضي مسعودي را از میان مربيان سپاه به یاد دارم.
به اين نتيجه رسيديم كه بايد با اين گروهها تماس بگيريم. اما چون آنها نظامي بودند، حتما بايد با فرماندهانشان صحبت ميشد. در حوزه سپاه با آقاي ابوشريف، محسن رضايي و آقاي محسن رفيق دوست صحبت كرديم.
مسئول مذاكرات، شما بوديد يا عباس وراميني؟
در صحبت با سپاه، من صحبت اولیه را ميكردم و عباس نیز همراهم بود و بحث را ادامه ميداد. چون بحث بسيار ريز و وقتگير بود ، او تا آخر بحث ميرفت.
اما در مورد ارتشيها تصميم گرفتيم به ستاد مشترك ارتش برويم. من و عباس وراميني براي صحبت انتخاب شديم. در آنجا حضرت آيتالله خامنهاي به عنوان نماينده امام خمینی(ره) در ستاد مشترك ارتش حضور داشتند. هماهنگيهای لازم صورت گرفت و ما توانستيم براي صحبت و مذاکره نزد ايشان برويم. اتفاقا با لباس نظامي كه در لانه به تن داشتيم، خدمت ايشان رسيديم. معظمله ما را خيلي گرم تحويل گرفتند و فرمودند که چه چیزهایی لازم دارید؟ گفتيم: اولاً آموزش نظامي با مربيهاي مختلف. گفتند: چه نوع مربي؟ گفتيم: مربيهاي تاكتيك، سلاح، مخابرات و تخريب. ايشان يكي از افسرهاي ارشد تيپ نوهد را خواست وگفت: آنچه را كه اينها ميخواهند، برايشان فراهم كنيد. او هم شناسايي كرد و گفت: اين اسامي را ميدهيم و بحث تمام شد.
بحث بعدي در آنجا، بحث سلاح بود. ما سلاح بسیار كمی داشتيم. حدود 30 اسلحه را از لجستيك سپاه تحويل گرفته بوديم. این نکته را هم بگویم؛ قبل از اينكه سلاحها برسد، من به محلهمان- محله ابوذر- رفتم. از قبل ميدانستم که بچههای آن منطقه سلاحهاي زيادي را در زمان انقلاب پنهان كردهاند. به آنها گفتم: ما لانه جاسوسی را گرفتهايم، الان است که آمریکاییها بیایند و ما را بكشند. من ماشين آوردهام؛ هر كس سلاح دارد داخل اين ماشين بيندازد و معطل نكند. بچهها هم فشنگ، مهمات، جليقه ضد گلوله و... آوردند. هرچند بيش از اينها ما به سلاح نیاز داشتیم اما آنها را به عنوان بنيه اوليه آورديم. يكسري سلاح هم در خود لانه بود که آنها را هم برداشتيم. كميته دانشگاه شريف هم آموزشهايي به ما داد. تا اينكه كار نگهباني را شروع كرديم؛ اما کار آموزش با اینها متفاوت بود. آن روز برآوردمان از سلاح را خدمت حضرت آيتالله خامنهاي داديم. ايشان نیز دستور دادند آن موارد از دپوي ارتش تحويل ما شود.
ایشان هیچ صحبتی بابت چون و چرای تحویل سلاح به شما نکردند؟
ايشان ميدانستند ما از كجا آمدهايم. در ميان مهمات، مين ضد نفر، منوّر و انواع سلاحها وجود داشت. همچنین ايشان دستور دادند يك گروه آموزشي به اضافه سلاحهاي مربوطه تحويل ما شود. از اين به بعد آقاي وراميني به دنبال گرفتن مهمات رفت و پيگيريها را انجام داد.
موضوع سوم اين بود كه آن زمان تازه بحث بسيج مطرح شده بود و ابتدای كار بسيج بود. حضرت آيتالله خامنهاي فرمودند تا كارها انجام شود و نامهها به مراكز دفاعي ارتش زده شود، شما در بحث بسيج كمك و مشورت كنيد. من به همراه شهيد وراميني به سازماندهي 22 نفره بسيج رفته و مشورتهايي را داديم.
آموزشهای نظامی از چه زمانی آغاز شد؟
ما از آنجا برگشتيم و با گروهي كه ستاد مشترك معرفي كرده بود قرار گذاشتیم و آنها در لانه مستقر شدند. جلسات هماهنگی شروع شد و يك برنامهريزي آموزشي داشتيم كه کلاً شهيد وراميني مسئول آن بود و من فقط بررسي و تاييد ميكردم. سپس آموزشهاي ما شروع شد. آموزشها به صورت اردوي بيرون از لانه برگزار میشد. یکسری كلاسهاي داخل لانه نیز بود که عباس مديريت و سازماندهي ميكرد. و هر چه که زمان میگذشت بيشتر از دیگران خودش را نشان ميداد كه آدم خوشفكر و توانايي است. خودش با حوصله در اولين دوره همراه بچهها آموزش ديد. بچهها را گروه گروه به كلاسها ميفرستاد و در پایان هم آنها را به اردو میبردند. اردوها با برنامه بود؛ چند روز يك بار اردوي چند روزه داشتيم که به چيتگر ميرفتند. يك بار هم به كلاردشت رفتند.
طرح نظامي خاص يا برنامه ريزي ویژهای که مبتکر آن شهید ورامینی باشد، وجود دارد؟
ما در لانه كنار بحثهاي آموزشي بايد برنامه دفاعي هم ميداشتيم. برنامه دفاعي ما شامل سه عنصر بود. عنصر اول؛ حفاظت فيزيكي بصورت تلهگذاري و مينگذاري و بستن جاهايي بود كه امكان خطر داشت و همچنین قراردادن سيم خاردار در اين مکانها.
عنصر دوم؛ تعيين پستهاي بازرسي، انتظامات مقابل درب، قواعدي كه حاكم بر رفت و آمد افراد بود و تشخيص دوست از دشمن و غیره. که من، شهيد وراميني و دو نفر ديگر اين برنامهريزيها را انجام ميداديم.
عنصر سوم؛ پيرامون مسائلي بود كه پيش ميآمد يا پيشبيني ميشد که پيش بيايد. فرض كنيد خبر ميرسيد گروهي از آمريكاييها در فلان ساختمان پنهان شدهاند. يا فلان ساختمان برای آمريكایيهای سفارت است که آنجا با سرعت تفتيش ميشد تا كسي نباشد و اگر بيسيم يا سلاحي آنجا بود، ميگرفتيم و ميآورديم.
بنابراین برای انجام این امور که عرض شد، يك گروه ويژه تشكيل داديم كه شهيد وراميني در برنامهريزي اين گروه نقش ويژهاي داشت. آقاي شكوهي مسئوليت اين گروه را داشت، اما مسئول ارشد شهيد وراميني بود. چون او جانشين مسئول عمليات در لانه بود. يك اتاق به اسم اتاق عمليات داشتيم كه مركز فرماندهي آنجا بود. شهيد وراميني در آن مکان مستقر بود. او نفر دوم عمليات و همچنین مسئول آموزش شد. بنابراين ایشان این گروه را در بحثهاي ويژه مديريت ميكرد. به علاوه ما بايد براي گروه، آموزشهاي خاصي ترتيب ميداديم. آنها حداقل 30،20 نفر بودند. اسمشان را گروه ضربت گذاشته بوديم؛ اما خودشان به شوخي ميگفتند گروه شربت!
آنها افراد زبدهتري بودند كه توسط شهيد وراميني انتخاب ميشدند و آموزشهاي خاصي به آنها داده ميشد. اگر بحراني پيش ميآمد با قاعده خاصي به میدان میآمدند و كمكکار پستهای نگهبانی بودند؛ اين هم يكي از سازماندهيهايي بود كه ما توانستيم در آنجا انجام دهيم.
همین جا لازم است به خاطره شيرينی که از عباس دارم اشاره کنم. چند ماهی از اشغال لانه گذشته بود كه عيد نوروز پيش آمد. عده كمي به مرخصي رفتند و عده بيشتري در لانه ماندند. تصمیم گرفتیم به مناسبت عید جشني بگيريم. قرار این بود که در زمین چمن نسبتا بزرگي که مقابل ویلای دوم - ويلاي اول، ويلاي مديريتي و مخصوص شوراي لانه و ويلاي دوم محل استقرار بچهها بود - که 30 در30 متر مساحت داشت، بچهها دور آن بنشينند و سال تحويل را جشن بگيرند. يك ظرف شربت وسط گذاشته بودند كه در حقیقت داخل آن آب خالي بود. هر كس ميرفت ميخورد و به شوخی بهبه ميگفت كه مثلا شربت خورده است. بقيه تصور ميكردند شربت خورده، او برميگشت و ساكت مينشست و نفر بعدي كار را تكرار ميكرد. هيچ كس تا پایان قضیه را لو نداد كه اين شربت نیست و آب است. من به شهيد وراميني گفتم ما حدد 33 موضع نگهباني داريم که شامل داخل ساختمانها، پشت بامها، روي ديوارها و كيوسكهاي نگهباني. گروگانها ميدانند عيد نوروز ماست و به همین دلیل نگهبانها در لحظه سال تحويل نميتوانند همراه ما باشند. كسي نيست به آنها عید را تبريك بگويد. پيشنهاد من اين است كه موتورم را برداريم، يك جعبه شريني بگيريم و شما ترك موتور من سوار شو که به نگهبانها تبريك بگوييم. ايشان قبول كرد و رفتيم. من از اين جهت او را انتخاب كردم كه بسيار خوش سيما، خوشخنده و خوشرو بود و مناسب تبريك عيد بود. من هم بنا به وظيفه بايد ميرفتم. رفتيم تمام اين دوستان را از نزديك ديديم و تبريك گفتيم و برگشتيم و در آن مهماني شركت كرديم.
از این ماجرا، مدتها گذشت. ما به منطقه جنگي جنوب رفتيم و دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، عمليات هويزه را انجام دادند. يك عده شهيد شدند و يك عده زنده ماندند. من موقع برگشتن با يكي از زندهها به نام نادر دبیران صحبت میكردم. به او گفتم: نادر! بهترين خاطره زندگي تو چيست؟ فكر میكردم از عمليات هويزه و جبهههاي عجيبش و محاصرهها تعريف خواهد كرد. اما گفت: لحظهای که من در گوشه شمال شرقي لانه جاسوسی در حال نگهباني بودم، خيلي هم ناراحت بودم كه در لحظه سال تحويل چرا من در خانهام هستم و نه در جمع شما در مقابل ويلاي شماره دو. يك دفعه تو و عباس وراميني آمديد، مرا بوسيديد و به من تبريك گفتيد. اين زيباترين صحنه زندگي من است. اين حركت از طرف شهيد وراميني بسيار اثرگذار بود.
شهید ورامینی مسئولیت بخش عملیات لانه جاسوسی را هم مدتی به عهده داشتند در آن مورد توضیح دهید؟
وقتي مسئول بخش عمليات لانه جاسوسی بعد از گذشت هفت ماه و نيم از روز 13 آبان؛ یعنی اواخر خرداد 59 از لانه بيرون رفت، حاج عباس مسئول عميلات لانه شد. در این زمان هم من از لانه خارج شده بودم. چون دانشجویان جمعاً 444 روز در اعظم کار در زمان مسئولیت او اتفاق افتاد. كار در آن زمان سنگينتر شد. گروگانها در شهرهاي مختلف نگهداري ميشدند.
یادم هست زماني كه بحث جنگ مطرح شد، من در خانه خودمان در محله طرشت مشغول خواندن نماز بودم. خانه ما در طبقه سوم يك ساختمان قديميساز بود كه فرودگاه مهرآباد از بالکن آن خانه پيدا بود. من رو به قبله، دقيقاً روبهروی فرودگاه، نماز ميخواندم که يكدفعه صداي غرش هواپيماها را شنيدم، نتوانستم نمازم را ادامه دهم، آن را شكستم. سروصدا بسيار زياد بود.
يقين كردم اتفاقي بيش از حالت عادي است. من جنگ را پيشبيني نميكردم؛ فكر ميكردم كودتايي رخ داده است يا آمريكاييها به لانه حمله كردند يا ... نماز را شكستم. پريدم داخل بالکن و ديدم از كف فرودگاه مهرآباد خاك بلند ميشود. فهميدم بمباران كردهاند. يقين كردم آمريكا يا يك كشور همسايه بمبارانمان كرده است. نماز را خواندم و سپس با حاج عباس در لانه تماس گرفتم. پرسيدم که چه خبر شده؟ گفت: بيا اينجا. گفتم ميآيم.
با دوچرخه كورسيام به سرعت به سمت لانه حرکت کردم. خيلي خسته بودم، اما تند تند پا ميزدم. نزد حاج عباس رفتم. ماجرا را پرسيدم. او خيلي سريع خبرها را از ارتش و سپاه و جنوب گرفته بود. گفت: اين تعداد هواپيما آمده و اين نقاط را بمباران كردهاند. وضعيت چنين است و ما در موقعيت جنگي با عراق قرار داریم. آن شب ماندم و اطلاعاتی را كسب كردم. به عباس گفتم: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: ما ميخواهيم به جنوب برويم. تصميم گرفته بود، عازم جنوب شود. اتفاقاً گروهي كه در لانه، كارِ آموزش را انجام میدادند از بچههاي ارتشي بودند و بچههاي ما نیز كه كمكکار آنها بودند، همه مربيهاي خوبي شده بودند. خود عباس نیز مربي تاكتيك بود و شهيد سيف و آقاي امير سعيدي، مربي تخريب شده بودند.
شهید ورامینی در جنوب مشغول به چه کاری شدند؟
حاج عباس با گروهي از بچههاي سپاهي عازم [قرارگاه] گلف در اهواز شدند. فكر ميكنم در همان ماه اول جنگ بود. چون من ماه دوم يا سوم به منطقه رفتم. آن زمان حاج عباس و آن گروه دهها نفر را آموزش داده بودند. آنها سريع در منطقه مستقر شدند و شروع به آموزش نيروهاي جديد الورود كردند. بنابراين حاج عباس به عنوان مربي تاكتيك وارد منطقه جنگی شد. من هم با فاصله يكي دو ماهه، با گروه 14 نفره دوم با هواپیمای C130 عازم اهواز شدم و نزد حاج عباس رفتم. گروه ما بيشتر به سمت مسئوليت شهرها رفت و من فرمانده هويزه شدم.
بيشتر كارهاي اجرايي انجام ميداديد؟
ما در آنجا فرماندهي، آموزش و كار عملياتي انجام ميداديم. چون بچهها آموزشديده بودند و كلاسها و تمرينات مختلف را گذرانده بودند. و نسبت به متوسط جوانان كشور، خيلي نظاميتر بودند. حتي از بعضي اعضای سپاهي هم آموزشديدهتر و بسيار ورزيدهتر بودند.
گروه ما 15 نفره بود که در شهرهاي مختلف از جمله آبادان، هويزه، سوسنگرد، شوش و دارخوين پخش شديم. حاج عباس در بخش آموزش بود؛ اما در عمليات هويزه از آموزش جدا شد و در عمليات شركت كرد و مجدداً به آموزش برگشت. چون آن موقع بهترين كاري كه او ميتوانست انجام دهد، آموزش بود. اين كارها تا عمليات فتحالمبين ادامه پيدا كرد.
چه زماني ایشان به بسيج پيوست؟
وقتي فردی به قرارگاه گلف ميرفت، پروندهاي تشكيل ميداد که همان پرونده بسيج بود و از آن طریق عضوي از بسيج میشد. به او شماره كد میدادند و پلاك و سلاح دریافت میکرد و به منطقه ميرفت. در آنجا دو گروه، مردم را مسلح ميكردند. يك گروه، نيروهاي شهيد چمران بودند كه در دبيرستانهايي در شهر اهواز مستقر بودند. يك گروه هم بچههاي سپاه بودند كه مركزشان گلف بود. البته خيليها هم به صورت متفرق سلاح را از تهران برميداشتند به شهري ميرفتند و به صورت رفاقتي به فرمانده آن شهر ميپيوستند و دفاع ميكردند که گلف هم خبر نداشت.
اما سازماندهيها كمكم در حال انجام شدن بود. شهرها كمكم زير نظر فرماندهي منطقه جنوب كه همان گلف بود، قرار ميگرفتند. آن موقع، فرمانده منطقه جنوب، شهید داود كريمي بود و آقاي شمخاني، فرمانده سپاه استان خوزستان بود. آقايان رحيم صفوي و شهید خرازي هم مسئولين نقاط مختلف بودند. مثلا آقاي خرازي، جبهه دارخوين را فرماندهي ميكردند. شهيد جهانآرا فرمانده خرمشهر، شهید بقايي فرمانده شوش و دوستان ديگري مثل شهيد باقري در اطلاعات عمليات گلف که مركز بود، مستقر بودند.
حاج عباس چگونه مسئوليت گرفت؟
بعد از عمليات هويزه ميخواستيم به تهران برگرديم. آقاي شمخاني مرا ديد و گفت: شما در جنوب بمانيد! گفتم: زانويم آسيب ديده، نميتوانم بمانم. گفت که اگر خوب شد، برگرد. گفتم: ببينم چهكار ميتوانم بكنم. به تهران برگشتم. زانويم آسيب ديده و آن را بسته بودم، نميتوانستم راه بروم. یادم نیست؛ اما به طریقی در همان 4 ماه اول دعوت شدم كه به سپاه بروم. به گزينش سپاه مراجعه كردم و براي آموزش بسيج دعوت شدم. شهيد وراميني و محسن حسن را هم نزد خودم آوردم. عدهاي از بچههاي لانه و غير لانه را در آنجا جمع كردم. آموزش بسيج دو بخش داشت بخش عقيدتي و بخش نظامي. بخش نظامي در اختیار شهيد وراميني و بخش عقيدتي، دست آقاي حسين بيات بود.
شروع به كار نظامي كرديم. در تهران کاری که ميتوانستيم بکنیم این بود که براي بسيج كشور، مربي تربيت كنيم تا آنها بتوانند به بسيجيها آموزش دهند و بسيجيها به جبهه بروند. بنابراین در پادگان سعدآباد (امام علی فعلی) و پادگان بلال حبشي در جاده كرج و پادگان قدس (شهید محلاتی فعلی) شروع به پرورش مربي كرديم.
تيم حاج عباس، اولين جزوات بسيج را نوشتند كه در آن نحوه آموزش نظامي را شرح داده بودند. خود ما به بسيجيها آموزش نميداديم، بلکه ما اين جزوات را به مربيها آموزش داده و آنها نیز به بچههاي بسيج آموزش ميدادند. خاطرم نيست حاج عباس قبل از فتح المبين در كدام عملياتها شركت كرد، اما این را ميدانم که برای ماموريتی به آبادان رفت. گروهي به مسئوليت حاج عباس مدتي را در آبادان ماندند و برگشتند.
تا اینکه نزدیک شروع عمليات فتحالمبين بود. معلوم بود عمليات بزرگي است. شهيد وزوايي که از بچههاي لانه بود، در گردان 9 سپاه خدمت ميكرد و جزء فرماندهان عمليات موفق بازيدراز بود. ایشان نزد من در آموزش بسيج آمد و گفت: قرار است به سرعت تيپ و لشكر تشكيل دهيم؛ اما نيروهاي كادر سپاه براي اين كار كم هستند. هر چند نفر از كادر سپاه بايد از بين بسيجيها و بقيه سپاهيها (ما جزو بقیه سپاهیها ونیروی ستادی بودیم) نيرو پيدا كنند، بروند و مسئوليت بگيرند.
به من گفتهاند که بايد گردان تشكيل بدهم، لذا من فرمانده گروهان، رئيس ستاد و تيمي براي گردانم ميخواهم. شنيدهام بچههاي تو عملياتي و آموزشديدهاند و برای این کار مناسبند. با هم مشورت كرديم و من سه فرمانده به ايشان دادم. شهيد مجيد رمضان، آقاي محسن حسن و شهيد وراميني.
آقای مرتضي مسعودي هم جزو آنها بود؟
فكر ميكنم او هم بود. شايد محسن حسن جانشين او بود. ساختار گردان عده بيشتري را ميخواست. به همین دلیل عده زيادي از دانشجويان و سپاهيهایی كه ميشناختيم به بدنه اين گردان فرستادم. بنابراين نيروهاي ورزيده و آموزشديده گردان شهيد وزوايي نسبت به گردانهاي ديگر بيشتر بودند. به اصطلاح گردان پُري بود. نيروها را تا رده گروهان و دسته به شهيد وزوايي تحويل دادم. شهيد بهبهاني، آقاي اولادي، آقاي زنديه، آقاي عباس كاظمي همه، در اين گردان بودند. ما این گردان را راهی کردیم تا با شهید وزوایی بروند. تمرينات آنها در جنوب شروع شد و سپس به نزدیک منطقه عملياتي منتقل شدند تا عملیات شروع شود.
شما هم در اين عمليات شركت كرديد؟
من قبل از عملیات زخمي شده بودم. به آنها گفتم ميآيم؛ اما كمي ديرتر. سپس با آقاي اخوان به منطقه رفتيم. من مستقيم نميتوانستم در عمليات شركت كنم؛ توان جسميام خوب نبود. در آنجا براي اولين بار شهيد همت را ديدم. يكبار هم حاج احمد متوسلیان را ديدم؛ او در حال قدمزدن بود. به ايشان گفتم من در مورد بچههاي سپاهي صحبتي دارم. گفت: برو با همت صحبت كن! حاج همت نقش ستادي و حاج احمد نقش فرماندهي تيپ محمد رسولالله(ص) را داشتند.
من با همت صحبت كردم. خود را مسئول آموزش بسيج كشور معرفي كرده و گفتم: ما يكسري نيروي ديگر داريم كه شما آنها را در گردانهايتان راه نميدهيد. اجازه بدهيد اينها بيايند. گفت: نه. ما كه قصد از بينبردن كادرهايمان را نداريم. هر كادري بايد بتواند ده بسيجي را فرماندهي كند، ما بايد بنيهمان را حفظ كنيم؛ بنابراين اجازه نميدهم كادرهايي كه ورزيدگي دارند، بهعنوان تيرانداز وارد گردانها شوند.
من در آنجا با آنها آشنايي پيدا كردم؛ اما به گردان نپيوستم. قبل از عمليات گردان را ديدم. حتی با آقاي كاظمي كشتي گرفتم. گفتم: تو داري ميروي که شهيد شوي! بيا تو را به زمین بزنيم! كشتي گرفتيم، ما را به زمین زد و گفت: رويت كم شد؟ حالا ميروم. آنها عمليات را شروع كردند و فكر كنم آقاي عباس آزادي و دوست ديگري كه در بخش سازماندهي بسيج بود، در اين گردان حضور داشتند. حداقل30،20 نفر از بچههاي سپاهي ستاد بسيج تا جایی که در ذهنم است، در گردان بودند. عمليات شروع شد. جلو رفتند و اتفاقاً بيشترين پيشروي را نیز داشتند. به نقاط خوبي رسيدند و دشمن را دور زدند؛ گرداني بود كه بسيار موفق عمل كرد. من و آقاي اخوان براي اولين بار نزد آقاي علي فضلي رفتيم و در آنجا با ايشان آشنا شدم.
مسئولیت ايشان چه بود؟
فكر ميكنم فرمانده يكي از تيپهاي مستقر در محل بود. تيپ امام سجاد(ع) مشكل فرماندهي پيدا كرده و پشت تپههاي شوش مانده بود. آقاي فضلي به ما گفت که شما اين تيپ را به دست بگيريد. اخوان با دست مرا نشان داد و گفت: ايشان فرمانده است. قبلاً فرماندهي كرده؛ اما وضع جسمياش خوب نيست. اگر ايشان بپذيرد، من به عنوان جانشین او به میدان ميروم. اما در صحنه، ايشان بايد فرماندهي كند. من هم گفتم: نميتوانم. وقتي ميدَوم حالم بد ميشود. كار سبكي به ما بدهيد تا بتوانيم كمكتان كنيم. گفت: ما تعداد زيادي توپ را به غنيمت گرفتهايم. بچهها نميتوانند آن را عقب بياورند. برويد و ببينيد، ميتوانيد توپها را عقب بياوريد! رفتيم و ديديم ارتش و سپاه مشغول جمعكردن توپهاي 122 هستند. اين توپها روسي و مدرن بودند و در سازمان ارتش و سپاه نیز وجود نداشت؛ كسي نميتوانست آنها را باز كند. يكي از ارتشيها با اين توپ آشنا بود. او شروع به بازكردن توپ كرد. من به بچههاي سپاه گفتم که بازكردن توپ را از او ياد بگيريد! تعداد ما بيشتر است؛ تند تند شروع به بازكردن كنيد! هر كس باز كرد، آن را براي تیپی که در آن مشغول است ببرد! ارتش براي خود برد و ما هم براي خودمان.
تعداد زيادي توپ را بار زده و به آقاي فضلي تحويل داديم. گفت: خيلي خوب بود. اين كارتان مهمتر از فرماندهي گردان بود. ما الان ميتوانيم بقيه را قوي كنيم. توپها هم به سازماني رفت كه آقاي فضلي فرماندهاش بود. ما در فتحالمبين كار ديگري نداشتيم ؛ بنابراین برگشتیم.
از عملیات بیت المقدس بگویید.
من در بيتالمقدس شركت نكردم؛ ولي باز نيروهاي ستاد بسیج حضور فعال داشتند. پس از آن گردان حبيب شد يك محور و وزوايي فرمانده محور شد. شهيد وراميني از گروهان به گردان آمده و فرمانده يك گردان شده بود و دو فرمانده ديگر هم گذاشته بود. چند نفر از بچههاي ما در بيتالمقدس زخمي شدند. محسن حسن، رمضان، قاسم رجبي، حسن سيف در گردان بودند. گردان دوباره در اين محور عملياتي را به عهده گرفت. من روزی در بسيج تهران بودم که ديدم شهيد وراميني زخمي شده، خود را بسته و به آنجا آمده است. گفتم: كجا بودي؟ گفت: در مشهد بستري بودم؛ اما از بيمارستان فرار كردم. گفتم: چرا؟ گفت: عمليات که هنوز تمام نشده بود، ولی من را به مشهد منتقل كردهاند. گفتم: ميخواهي چه كني؟ گفت: نصيحتم نكن! من ميخواهم به منطقه بروم. سپس به منطقه رفت و تا آخر عمليات بيتالمقدس در آنجا حضور داشت. من در عمليات رمضان به دیدن اين دوستان رفتم و برگشتم.
حاج عباس در عمليات رمضان چه سمتي داشت؟
یادم نيست. حداقل در گردان بود. بيشتر از گردان را خاطرم نمانده است. شهيد وزوايي هم در بيتالمقدس شهيد شده بود. تا اینکه قبل از عمليات والفجر مقدماتي مسئول عمليات سپاه تهران شدم. آقاي مهدي مبلغ، فرمانده، آقاي دهقان، رئيس ستاد سپاه تهران و آقاي محمد سعيدنژاد قائم مقام فرمانده سپاه تهران شدند. من را به عنوان مسئول عمليات سپاه تهران دعوت كردند. به دوستان گفتم مدتهاست بين تجربيات من و صحنه جنگ فاصله افتاده است؛ باید بروم و مدتی در عمليات باشم و سپس برگردم و مسئولیت بخش عمليات را بپذیرم. موافقت كردند كه به منطقه بروم. رفتم و خودم را به شهيد همت معرفي كردم. به او گفتم يك بار شما را در فتحالمبين ديدهام؛ اما با شما آشنا نبودم. ايشان گفت تو الان یک مسئول رسمي در سپاه هستي. ميتواني در تمام جلسات من شركت كني! ميتواني به هرجا كه من ميروم بيايي! تو نیازی به دعوت جهت حضور در جلسات را نداری، این را فقط يك بار ميگويم. او بسيار خشك و با محبت حرف ميزد.
آن موقع لشكر شده بود سپاه 11 قدر که لشكري از ارتش (لشكر عاشورا) مامور به اين سپاه بود. حاج همت، فرمانده سپاه 11 قدر بود و فکر میکنم لشكر قزوين از ارتش، زيرنظر سپاه قدر11 بود. شهيد وراميني، رئيس ستاد سپاه 11 قدر، محمد كوثري مسئول عمليات و حسین الله اكرم مسئول اطلاعات عمليات بود. شهيد چراغي نیز فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) بود. چراغي در عمليات والفجر يك شهيد شد.
حاج عباس در لشگر جايگاهي پيدا كرده بود و سریع خود را بالا كشيده بود؛ زیرا او آدم سازماندهي بود. ذهن منظمي داشت، بسيار خوشرو و با حوصله بود و از همه مهمتر اینکه بسيار عملياتي بود. او در كنار شهيد همت (كه ايشان هم بسيار عملياتي بود) وظيفه سازماندهي لشكر را برعهده گرفت. من با او آشنا بودم؛ لذا ايشان كارهاي جزئي را به من محول ميكرد؛ ولي من بيشتر در حال آشنايي با کارها بودم، به زرهي و بهداري و تداركات ميرفتم و سعي ميكردم با فضاي حاكم در لشکر آشنا شوم تا اينكه عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و من هم همراه دوستان به عمليات رفتم.
در عمليات والفجر يك كه بلافاصله بعد از والفجر مقدماتي اتفاق افتاد. آقاي رحمتي كه دوست نزديك عباس بود، بيسيمچي لشكر شده و كنار شهيد چراغي بود. يعني عباس که توسط رحمتي به من در لانه معرفي شده بود ولي حالا او، رحمتي را به منطقه برده و بيسيمچي لشكر كرده بود. چراغي در عمليات والفجر یک شهيد شد.
اينها در عمليات والفجر 2 كه در غرب كشور اتفاق افتاد، خود را سازماندهي ميكردند تا به شاخ شميران و سد دربنديخان حمله كنند. من با آقاي كوثري مدتي در منطقه ماندم. فکر کنم حاج عباس در اين عمليات به سفر مكه رفت و برگشت.
چطور شد که شهید ورامینی به حج رفت؟
در والفجر 2 من با او تماس گرفته و گفتم که اگر ميخواهي به حج بروي، يك حجي هست؛ اين حج به نام من بود و از من دعوت شده بود که مسئول سازماندهي حجاج در تظاهرات بزرگ مكه و مدينه شوم. از طرفی هم به شهید دادمان گفتم: حاج عباس در تواناييهاي نظامي عين من است، انگار که خود من است؛ با اين تفاوت كه او واجب الحجتر است و شب و روزش را هم در منطقه جنگي گذاشته است. پيشنهاد من اين است كه ايشان به مكه برود. به حاج عباس زنگ زديم. گفت: من نه پول دارم، نه پاسپورت دستم است. گفتيم که ما همه را جور ميكنيم. هماهنگي كرديم تا ايشان آمد و كارهايش انجام شد و يكراست به مكه رفت.
شنيده بودم که شما هم در آن سفر همراه حاج عباس بودید ؟
من در سفر بعدي حضور داشتم و چون من و عباس در سفر حج يك شغل داشتيم پس قاعدتا نمیتوانستیم با هم به حج برویم. هر دو مسئول انتظامات حج بوديم. سال بعد و سال بعد از آن كه حاج عباس شهيد شده بود، من به حج رفتم. حاج عباس رفت، با سر تراشيده برگشت و به لشكر رفت. در قلاجه جلوی پایش گوسفند ذبح کردند که فكر ميكنم من با او بودم و شاهد استقبالهاي گرم بودم. به قول معروف، آن شب حاجيخوران راه افتاد.
خاطره خاصی از آن روزها دارید؟
حاج عباس هميشه یک اصطلاحی داشت که ميگفت: بايد يك گلوله كوچک به گيجگاه من بخورد و شهید بشوم. ايشان تا عمليات والفجر 4 در قلاجه بود. عمليات جلو رفته بود كه من به جمع پيوستم. در آنجا شهيد علي اصغر رنجبران خوابي ديده بود که این گونه تعریف میکرد: ديدم، حوض گردي وجود دارد، من كنار آن ايستادم و به آب نگاه كردم و چهره شهدا را ديدم.
آن روز هرچه گفتيم چهره چه كساني را ديدي، حاضر نشد که بگويد. ولي اين طبيعي است كه هر كس در آب نگاه كند، اول خودش را ميبيند. ايشان احتمالا چهره خودش، شهيد افراسيابي (كه با هم شهيد شدند) و شهيد وراميني را در آب ديده بود؛ اما لو نميداد. سرانجام هم او را به رگبار بستند و شهید شد.
شهيد رنجبران كسي بود كه نواب صفوي هنگام فرار در منزل آنها در تهران پنهان ميشود و از نظر عاطفي به من نزديك بود. سابقه خوب جنگي داشت. پاهايش آسيب ديده بود و سخت راه ميرفت. در همانجا خبر به من رسيد كه حاج عباس شهيد شده است. رفتم و چهره او را ديدم، چهرهاش سالم بود و تنها يك گلوله كوچك در گيجگاهش خورده بود. وقتي گلوله به گيجگاه ميخورد از طرف ديگر سر در ميآيد و اين بخش، بخش مهمي از مغز است. حاج عباس ابتدا به كما رفته و بعد شهيد شده بود. در منطقه بالاي سرش كمي تيرگي و كبودي وجود داشت؛ اما بقيه چهره و بدن او كاملاً سالم بود.
آخرين باري كه عباس را ديديد،کی بود؟
در همان عمليات او را ديدم. اما آن صحنه دقیقاً در خاطرم نيست. این ماجرا را به یاد دارم که در قلاجه و در عمليات والفجر مقدماتي، يك عده در كانكس و بقيه در چادر ميخوابيدند. من در چادر بودم؛ وسط پرده چادر باز بود و بيرون را ميديدم. يك شب زير پتو خوابيده بودم و در عینحال چشمم بيرون را ميديد. آن شب ديدم كسي پتويي را روی سرش انداخت و بیرون رفت. از روي ظواهر فهميدم حاج عباس است. روي اين قضیه شك نداشتم و هنوز هم ندارم. او خود را پنهان كرده و براي نماز شب رفت و در بيرون مشغول نماز شد. من برگشت او را نديدم؛ چون خواب بودم. بعدها هميشه در ذهنم ماند كه در اين جمع، يكي دو نفر برای نماز شب بيرون رفتند. او از جهت ظواهر كه امتيازاتي داشت؛ بسيار خوب، خوشرو، خوشزبان، خوشبرخورد، با هوش، دلنشين و منظم بود.
من در اين مدت هيچ ضعف اخلاقي يا حركت ناپسندي از او نديدم. رفتار او هميشه برايم درس بود.
در دوراني كه او در بسيج مسئول بود، در درگيريها با منافقين لباسش را گت ميكرد، پوتين ميپوشيد، سلاح بر ميداشت و فرماندهي بخشي از كار را برعهده ميگرفت و به جنگ با آنها ميرفت. بسيار منضبط و عملياتي عمل ميكرد. جزو افرادي بود كه سازماندهي ميشدند و براي درگيري ميرفتند و خودش يكي از سه نفري بود كه در آن واحد بسيج كه 90 پاسدار داشت، كار را سازماندهي ميكرد. ما در آنجا يك سازماندهي غير رسمي داشتيم؛ چون مسئول عمليات تهران نبوديم. در بسیج که بودیم، ساختمان ما در ميدان ولي عصر و ابتدای خيابان فلسطين بود. در آنجا درگيريهايي رخ داد و من همانجا زخمي شدم. ما بايد آمادگي داشتيم و درگير ميشديم. ايشان هميشه در درگیریها يكي از محورهاي درگيري بود.
در آخرين درگيري بزرگ منافقين در تهران (5 مهر 60) به ما گفته بودند که كسي درگير نشود؛ قرار است كميته درگير شود. من معتقد بودم که كميته براي درگيري با منافقين كه پيچيدهتر هستند، قابليتهاي لازم را ندارد. چون اغلب افراد كميته تحصيلات پائيني داشتند؛ در حالي كه فرماندهان منافقين تحصيلات دانشگاهي داشتند و خودشان هم جوانهاي تحصيلكرده بودند. آنها از نظر تاكتيك و تبحر نظامي برتري داشتند، لذا مشكل ايجاد ميشد.
وقتي به محل كار رسيدم ديدم صداي درگيري ميآيد همانجا ايستادم. گفتم: بايد برويم. رئيس ما گفت: هماهنگ كردهام كه سپاه دخالت نكند؛ او دستور نظامي داد كه من نروم. گفتم دستور شما را در اينجا اطاعت نميكنم. در جمع ايستادم و گفتم آنهايي كه هوس كربوبلا دارند بسمالله، بيايند. 40 نفر از 90 نفر حرف ايشان را گوش ندادند و آمدند. رئيسمان به اسلحهخانه گفت: به اينها سلاح نده! اينها تمرّد کردهاند؛ اما بچهها هميشه سلاح به همراه داشتند و مسلح بودند. حاج عباس با اولين گروه، حمله براي پاكسازي خيابان فلسطين را شروع كرد و تا پائين رفت. بعدها فهميدیم، در حدود 36 سلاح را به غنيمت گرفته و به يك خودرو نیز كه پشت آن پر از سلاح بود، حمله کرده و قبل از اينكه منافقين سلاحها را تقسيم كنند، آنها ماشين را گرفته بودند.
آن روز، روز خشني بود. ميزان درگيري را بياد ندارم؛ اما ميدانم شهيد رمضانی و شهيد وراميني در آن صحنه بودند و بعدها براي من تعريف كردند. من با گروه دوم بودم که سه نفر بوديم. يك نفرمان شهيد شد، من از ناحيه ريه زخمي شدم و نفر سوم جان سالم به در برد.
بعدها حاج عباس برايم تعريف كرد و گفت: وقتي تو رفتي ما جلوي بنياد علوي (پهلوی سابق) كنار سفارت عراق رفتيم و درگير شديم. هيچ كدام از گروهشان زخمي و شهيد ندادند. فقط در تیم ما، من زخمی شدم و یک شهید نیز دادیم. الحمدلله غائله ختم شد. ما بيش از 30 شهيد دادیم. درگيري خونيني بود؛ آنها قصد داشتند تمام مراكز دولتي و نظامي را بگيرند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
نظر شما