آشنايي در سكوت
چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۰
بعداز ظهر يكي از روزهاي پاييزي، مهرماه 59 بود....
در بين آنها جواني را ديدم بالابلند و ظريف، ولي ورزيده كه عينك دودي به چشم وكلاشينكفي به دست داشت. به محض آن كه پياده شد، همهي بچهها به طرفش رفتند، ولي من به لبهي پنجره تكيه داده بودم و نگاهش ميكردم. آن جوان با همه خوش و بش كرد و بعد از آن نگاهي به من انداخت و از خلبان سيفعلي پرسيد:«آن خلبان كه پشت پنجره ايستاده، كيست؟»
سيفعلي گفت: «ايشون از خلبانهاي هوانيروز اصفهانه.»
با لبخندي به طرفم آمد. من هم به سمتش رفتم و با هم دست داديم، گفت: «سلام، احمد كشوري هستم!»
كه اين اولين آشنايي من با احمد كشوري بود.
بلافاصله مأموريتي به پايگاه ابلاغ شد. ميبايست مقداري مواد غذايي و مهمات را براي نيروهاي خودمان در زرينآباد ايلام ميبرديم. احمد نگاهي به اطراف كرد و گفت: «بچهها چه كسي قراره به اين مأموريت بره؟!» سيفعلي گفت:«خلبان مشهدي مسيرو بلد هستن، اگر اجازه بديد من و ايشون ميريم.»
احمد نگاهي به من كرد و گفت:«نه، خودم با مشهدي ميرم.»
بعد روكرد به من و گفت:«آقا، استارت بزن!»
طبق تاكتيكهاي پروازي در مسيري مشخص پرواز ميكرديم. هراز گاهي از داخل آينه به من كه در كابين پشت سرش نشسته بودم، نگاه ميكرد. ولي به جز واژههاي پروازي، چيز ديگري بين ما رد و بدل نشد.
قبل از پرواز بچهها به من گفته بودند كه سروان كشوري فرماندهي گروهان دو تك از پايگاه كرمانشاه است.
بالاخره با اسكورت بالگرد جنگندهي كبراي ما، بالگرد 214 به زرينآباد ايلام رسيد و محمولههايش را پياده كرديم.
در مسير بازگشت، احمد فرامين بالگرد را در دست گرفت و گفت: »اسمت چيه؟!»
گفتم: »فضلاله!»
ساكت ماند و ديگر چيزي نگفت. نزديكيهاي آسمان شهر ايلام در راديوي بالگرد گفت: «ميشه از اين بهبعد با هم پرواز كنيم؟!»
و پس از آن من و احمد با هم دوست شديم، تا آنجا كه همديگر را «داداش» صدا ميزديم!
خانهاي كوچك با گردسوزي روشن، صفحه 83
نظر شما