استوار چون کوه، از اردوگاههای موصل تا رمادیه
بارها با جانبازان و آزادگان دفاع مقدس صحبت کردهام، اما هر بار که قرار است با یکی از این عزیزان به گفتگو بنشینم سرشار از شوق هستم برای بازگو کردن آن همه رشادت؛ زیرا آزادگان وارثان شهیدانند که لبخندشان بوی آوازهای آزادی میدهد. از شنیدن این همه ایثار و از خود گذشتگی که در وجود رزمندگان دوران دفاع مقدس احساس غرور میکنم. این بار قرار است با آزاده و جانباز 60 درصد، «محمدحسن ملکی اولیایی» فرزند «اسلامعلی»، در نوید شاهد، صحبت کنم و از آنچه که در آن دوران بر او گذشته، بشنوم که حتماً سالها فراق و دوری از دیار، کولهباری از خاطرات تلخ و شیرین به همراه دارد که در آن درسهای بزرگی از استقامت و آزادگی نهفته است.
مردی که روبهرویم نشسته متولد یکم فروردینماه 1340 است. 8 سال و 3 ماه و 16 روز در اسارت گذرانده و قبل از اسارت بر اثر موج انفجار، اصابت گلوله به پای چپ و در دوران اسارت هم از ناحیه چشم جانباز شده است.
رنج سالها اسارت و سختی و دوری در چشمانش به وضوح دیده میشود، اما با همه دردهایش همچنان استوار و محکم ایستاده. میخواهم قصه رفتن به جبهه و اسارتش را از روز اول تا روزی که به آغوش وطن بازگشته را بشنوم، انصافا او هم کم نمیگذارد. وقتی از دوران دفاع مقدس میپرسم با کشیدن نفسی عمیق که گویی عمقی به اندازه حدود نه سال دوری دارد میگوید:
خوب به یاد دارم، 18 فروردین ماه 1360 بود، حدود نوزده ساله بودم. مغازه نقاشی ماشین داشتم، اما جنگ شد، مغازه را بستم و به سربازی رفتم. خرداد ماه همان سال به جبهه اهواز اعزام شدم. سال 1361، بیست و یک ساله بودم در عملیات بیتالمقدس 2 مجروح شدم. پس از چند وقت، 23 تیرماه همان سال، شب بیست و یکم ماه رمضان بود که برای عقب راندن رژیم بعث و دفاع از شهرها عملیات کردیم(رمضان1) و تا نزدیک دریاچه ماهی(شرق بصره) رفتیم. عملیات موفقیت آمیز بود، اما نیروی کمکی نرسید و به اصطلاح جنگی قیچی شدیم. نیروهای بعثی دورمان را گرفتند و راه برگشتی نداشتیم، ما هشت نفر همسنگر هم جزو همان اسرایی بودیم که صدام دستور اعدامشان را صادر کرده بود. همه را جمع کردند و یکی از همسنگرهایم به نام «ناصر آلکثیر» را با دو تیر زدند، سرش روی پایم بود که شهید شد. بعد از شهادت ناصر، هفت نفر دیگرمان را وسط نشاندند و میخواستند با تانک از روی ما رد شوند. یک افسر بعثی آمد و نگذاشت ما را بکشند، بعد فهمیدیم که به زبان عربی گفته بود مسلمان هستند و آنها را نکشید. چند ساعت چند ساعت قبل از اسارت، سه اسیر گرفتیم. دو تا از بچهها گفتند که آنها را بکشیم و من مانع شدم. آنها را تحویل فرماندهی دادیم و رفتیم، یک ساعت بعد خودمان اسیر شدیم و آن افسر عراقی مانع کشتن ما شد.
به این جای قصهاش که میرسد با صدای گرفته ادامه میدهد: اسیر که شدیم ما را به تنومه و از آنجا به بصره بردند. سه روز بصره بودیم، در این سه روز با مشت و لگد و کابل و هرچه دم دستشان بود پذیرایی مفصلی از ما کردند و ما را به استخبارات بغداد بردند. حدود 180 نفر بودیم در یک اتاق و برای هر نفر فقط به اندازه یک سرامیک کوچک جا بود. به هر سختی بود آن روزها گذشت و این بار بعد به دژبانی بغداد انتقالمان دادند. 2 شب هم آنجا در سولهای با دمای 60 درجه بالای صفر ماندیم و بالاخره بعد از 13 روز اسارت، به موصل که انگار مقصد نهایی بود منتقل شدیم. 13 روز اول اسارت به اندازه کل آن دوران به ما سخت گذشت.
سیزده ماه جزو مفقودین بودیم، بعد از آن اولین نامه از طرف خانوادهام رسید و در مدت اسارت، هر چند ماه یکبار برایم نامه میآمد.
موصل اردوگاهی بود که همه جایش باروهای نگهبانی داشت، وقتی وارد شدیم گفتیم خدایا بیرون آمدنمان با خودت است. هیچ چیز از داخل اردوگاه معلوم نبود، فقط یه تیکه از آسمان را میدیدیم. ما آسایشگاه شماره یک موصل بودیم که ساختمانی دو طبقه داشت. طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا اسرا را شکنجه میکردند. هر شب بچهها را برای شکنجه به طبقه بالا میبرند و از صدایشان روحیه همه تضعیف میشد. در موصل هم شرایط خیلی سخت بود، نه لباسی داشتیم و نه چیزی برای خوردن. فقط روزی یک عدد نان کوچک و هفت قاشق برنج و صبح هم یک پیاله آش میدادند. پتوها را نصف میکردند و به هر کداممان یک نصفه پتو میدادند که فقط به پایمان میرسید. بعد از سه ماه، به امید بهبود شرایط به مدت یک هفته اعتصاب کردیم. از تشنگی و گرسنگی چشمهامان جایی را نمیدید، وقت نماز مهر را در دست میگرفتیم تا موقع سجده با دست مهر را بگذاریم و بدانیم کجا باید سجده کنیم. بعد از یک هفته، درها را شکستیم و وارد حیاط شدیم. بعثیها هم به حیاط آمدند و به ما حمله کردند.
در این ماجرا حدود 500 نفر زخمی شدند. سرِ من هم شکست، وقتی ضربه چوب به سرم خورد حس کردم روح از بدنم جدا شد و جسمم را که روی زمین بود میدیدم. حس سبکی داشتم، اما نمیدانم چه شد که بعد از چند دقیقه به جسمم برگشتم.
خودم را در اردوگاه موصل تصور می کنم و در این فکر هستم که تحمل این همه سختی چگونه ممکن است، که صدایش من را به خودم می آورد که میگوید: بعد از آن اتفاقات ما را به موصل 2 فرستادند. آسایشگاهها را تفکیک کردند، ساعت هواخوری از سه ساعت به نیم ساعت رسید و آسایشگاهها را نوبتی به حیاط میآوردند.
عید 1362 بود که 2 نفر از اردوگاه فرار کردند و تا چند ماه هر روز ما را شکنجه و تهدید میکردند و میگفتند: آنها را گرفتیم و اگر کسی فرار کند میگیریم و میکُشیمش؛ اما بعد از چند وقت عکسشان را دیدیم که به ایران رسیده بودند. مقام معظم رهبری که آن موقع رییس جمهور بودند وضع اسراء را که فهمیدند، دستور دادند کسی فرار نکند.
خلاصه که پس از مدتی به موصل 4 و از آنجا به رمادیه منتقل شدیم. بچهها را هم آنجا نگه میداشتند که بچهها را به جای دیگر بردند و ما را به جای آنها آنجا گذاشتند. رمادیه جای وحشتناکی بود، آب و هوای خیلی گرمی داشت. ماه رمضان ظرفی که حُبانه نام داشت را از آب پر میکردیم، زیر پنکه سقفی میگذاشتیم تا مثل آبِ شیر شود و بتوانیم با آن آب افطار کنیم. با آن وضع چند سال هم رمادیه بودیم.
خاطرات تلخ و شیرینی بسیاری از آن سالها برایم یه یادگار ماند که یکی از تلخترینهایش 22 اسفندماه 1368 اتفاق افتاد. من و رفیقم «محمدعلی جعفری» شکنجه شدیم، با ضربههایی که به سر و صورتمان میزدند سر من شکست و محمدعلی سردرد گرفت، فرستادیمش درمانگاه و صبح فهمیدیم به شهادت رسیده است. همه خیلی محمدعلی را دوست داشتیم و بغض نبودنش گلوی همه را گرفته بود، آنقدر ناراحت بودیم که هیچکس برای هواخوری به حیاط نمیرفت و همه گریه میکردند.
اتفاق دیگری در این سالها افتاد که مرز بین غمگینی و خوشحالی در آن برایم مشخص نبود. پدر و پسری برای پخش شربت به منطقه آمده بودند که اسیر شدند. علیرضا 11 سالش بود، موقع تقسیم کردن اُسرا در بغداد ماند و ما را به موصل بردند. بعد از بیست روز به موصل آوردندش، موقع دیدار این پسر و پدر نمیدانستیم اشک بریزیم یا بخندیم. لحظههای سختی در اسارت بود که قابل درک نیست و فقط کسی که دیده می تواند درک کند.
او خاطره آزاد شدنش را این گونه روایت میکند: دو سال بعد از جنگ تحمیلی و گذشت سالها اِسارت، یک روز عصر به آسایشگاه آمدند و تعدادی اسم خواندند، من صد و یکمین اسمی بودم که خوانده شد و گفتند آزادید، رفتیم لباس گرفتیم. یکم شهریورماه 1369، ساعت 8 صبح بیدارمان کردند و سوار اتوبوس شدیم، ساعت 6 عصر به مرز خسروی در قصرشیرین رسیدیم. از بالای تپه پرچم ایران را دیدم، به بقیه گفتم، یکی از بچهها گفت تو جلوی پایت را نمیبینی چطور پرچم را دیدی؟ گفتم با چشم دل دیدم نه با چشم سر. بعد از نیم ساعت سوار ماشینهای خودمان شدیم، به پادگان اللهاکبر و بعد به تهران آمدیم.
بعد از حدود 9 سال دوری از خانواده قرار بود دیدارها تازه شود. 21 ساله بودم که اسیر شدم و حالا که برگشتم 30 سال داشتم. همسرم 13 ساله بود که عقد کردیم و 9 سال از آن روزها گذشته بود، نمیدانستم چقدر تغییر کرده، گفته بودم با چادر سفید و یک دسته گل بیاید که بشناسمش. به بیت رهبری رفتیم، بعد از صحبتهای مقام معظم رهبری(مدظله)، قبل از اینکه بیرون برویم پسر خالهام گفت: حسن نگاه کن ببین کسی را میشناسی؟ اطرافم را نگاه کردم و گفتم آن مرد با محاسن سفید خیلی به دلم نشست. بعد فهمیدم که پدرم است، این همه سال دوری با ما چه کرده بود که حتی پدرم را نشناختم.
غمی به سنگینی 9 سال دوری در نگاهش است و در آخر میگوید: وقتی بعد از قرنطینه به خانه رفتم همه فامیل جمع بودند. سه بار مادرم را در حیاط دیدم و به عنوان یک غریبه سلام و احوالپرسی کردم، مادرم با لهجه ترکی گفت من مادرت هستم و من شرمنده از اینکه غم دوری من و دو برادر دیگرم(که در جبهه بودند)، مادرم را پیر کرده بود معذرتخواهی کردم. انگار زمانه همهمان را پیر کرده بود که نه من مادر و پدر و همسرم را شناختم و نه آنها من را.
من دیگر حسن آن روزها نبودم و خانوادهام هم آدمهای 9 سال پیش نبودند؛ اما چون هدف داشتم تحمل رنج این دوری برایم آسان میشد. من برای دفاع از میهن و ناموس رفتم و این شعار نبود، که اگر بود زندگی را رها نمیکردم تا به جبهه بروم و الان هم برای دفاع از وطنم هر کاری میکنم.
هزار بار قصه جانبازی این آزاده دلیر و مقام را در ذهنم مرور کردم که چطور ممکن است بتوان این همه سختی را تحمل کرد و دم نزد، مگر این که هدفی والاتر از آنچه که انسان را به زندگی وصل میکند در میان باشد. امید است که ایثارشان را قدر بنهیم و بدانیم که ماندند تا نام شهیدان را گرامی و راهشان را ادامه دهند.