ترفند ساواک برای استخدام نیرو
در تهران ساک به دوش و سرگردان از جلوی شرکت ویتانا می گذشتم صدایم کرد و گفت:«از سر و وضعت مشخص دنبال کار میگردی.»
گفتم:«بله دنبال کار می گردم. تازه از شهرستان رسیدم.» گفت:«چقدر سواد داری؟»
گفتم:«سوم راهنمایی نظام قدیم.»
گفت:«پسرم، ما در شرکت به نیرو با سواد و تحصیل کرده نیاز داریم. شما هم که با سوادید.»
با شوق و ذوق همراه او به شرکت ویتانا رفتم. همان روز به عنوان حسابدار شرکت استخدام شدم.
مدتی بعد از آن،روزی دوستم رضا گفت:«ذکر الله سازمانی به اسم ساواک با حقوق و مزایای بیشتر از شرکت ویتانا نیرو استخدام می کنه. بیا فردا یه سری به آنجا بزنیم.»
گفتم:«ساواک!؟ساواک دیگه چه شرکتی هست؟!»
اول صبح به عباس آباد تهران رفتیم و در صف طویل ثبت نام کنندگان ایستادیم. زمان تکمیل فرم مصاحبه پرسیدم:«ساواک کارش چیه؟»
گفت:«باروت سازی.»
از تعجب چشمهایم گرد شد و گفتم: «باروتسازی؟!دست و پنجه نرم کردن با مرگ.»
فرد مصاحبهکننده گفت:«نگران نباشین، ما محافظ داریم.»
فرمهای مصاحبه را تکمیل کردیم. قرار شد فردا اول صبح برای گرفتن نتیجه مصاحبه دوباره برگردیم.
فردا اسم من و رضا در لیست افراد پذیرفته شده بود. ما سفته و تعهد گرفتند و بلافاصله همراه تعداد زیادی، سوار چند مینی بوس شدیم و به طرف ساختمان شیشهای اطراف کوه های شمیران رفتیم. محوطه ساختمان سرسبز و چشم نواز بود. در سالن خانم هایی با سر و وضع آراسته و یکدست که مربی بودند، حضور داشتند. یکی از آنها گفت: «شما برای باروت سازی به اینجا نیامده اید. بعد از گذراندن دوره آموزش ویژه نیروی گارد شاهنشاهی، به افرادی که فعالتر باشند، درجه و پاداش میدهیم.»
اطراف سالن، مردانی قد بلند و قوی هیکل، با کت و شلوار شیک برای محافظت بودند و مثل عقاب همه جارا زیر نظر داشتند.
روز اول لباس اتو کشیده ای که یقه های تزیین شده با نوار زرد داشت،به عنوان لباس فرم به ما تحویل دادند. خدماتی مثل خوراک و پوشاک برای پرسنل، بسیار عالی بود. هیچگونه کم و کسری از نظر امکانات نداشتیم. تا این که محتوای آموزشی در کلاس، مضمون آدم کشی و کشت و کشتار پیدا کرد. هر کس در این سازمان رذیلت اخلاقی و خوی انسانیت راز پا می گذاشت تشویق میشد و درجه میگرفت. بعد از پایان کلاس به دوستم گفتم:«بیا از این خراب شده بریم. این ها دارند مغزهای ما را با یک مشت اراجیف پر می کنند.» دوستم برای کسب رفاه و آسایش در آینده، مخالفت کرد.
یک ماه دیگر در سازمان ساواک دورههای آموزشی را طی کردیم. روزی یکی از مربیان آموزش گفت:«آنها که ادعا می کنند خدا بر رفتار و کردار ما نظارت دارد، دروغ میگویند. تنها اعلی حضرت (شاهنشاهی) حق ولایت بر مردم را دارد. اعلی حضرت باشه، خدا هست. نباشه، خدا هم نیست.»
به کتف دوستم زدم و به آرامی توی گوش او زمزمه کردم:«اینجا جای ما نیست،پاشو بریم.»
گفت:«ما سفته و تعهد دادیم.»
گفتم:«به جهنم که سفته دادیم. من رفتم.»
مثل فنر از جایم بلند شدم و با همان لباس فرم به بهانه مشکل شخصی و با عجله به منزل پسرخاله ام رفتم. وقتی قضیه را با وی در میان گذاشتم،ایشان با نگرانی گفت: «اینجا تهرانه. باید مواظب اطرافیان خودت باشی. فردا به شرکت برگرد و مدتی آفتابی نشو تا آب از آسیاب بیفته!»
فردا به شرکت برگشتم و متوجه شدم که دوستم رضا هم برگشته است.