شعر جنگ - صفحه 7

شعر جنگ

چنديست من، بر زخم هاي خود، يقين دارم...

مرغي غريبم،خسته ام،بال وپرم زخمي است/ ديگر سر رفتن ندارم،پيكرم زخمي است/ هم زخم كاري دارم و هم درد بي درمان

چشمه

به اقيانوسي بدل شد/ ناگاه!/ هيچ ديده اي!/ كه چشمه اي به ناگاه

جان عاشق به ديدنش صدبار، قامت شوق را، دو تا مي كرد...

يك نفر از كرانه اي مبهم، عاشقانه مرا صدا مي كرد/ نغمه ي آشنا و پر مهرش، مثل خون، در دلم شنا مي كرد/ گر چه در مبهمي مه آلود، مانده بودم غريب و سردرگم

جرعه جرعه،زندگي نوشيده ام از جام مرگ

آتش خاموش را،خاكستري جا مانده ام/ شعله آهنگم،ولي از شعله ها جا مانده ام/ ريشه ام در آب مي نوشد،سموم درد را

نيمه هاي شب،كه تاول ها،ترك برداشتند...

بس كه اشك،از ديده،دنبال تو جاري كرده ام/ هر درختي بود اينجا،آبياري كرده ام / مي شناسم من تو را،اي روز نو،روزي نو!/ زندگي را با نگاهت،نو بهاري،كرده ام

ترانه‌هاي زخمي باران...

سرود مخفي ماه/ درنبض پرتلاطم چشمه سار كوچك/ مي‌درخشد و/ تاريك مي‌شود

تب وتاول شده سكوي پرواز...

شبيه رودي و رفتن،سرودت/ عقابي تو!نبيند كس فرود ت / تب وتاو ل شده، سكوي پرواز

تابلويي از حلبچه

مسافر به خانه نزديك شد و/ رنج سفر را از ياد برد/ موج مرگ/ به پيش وازش آمد

تا متروكه ترين شهر

از واژه خون، كفن كفن مي گويم/ از قصه تلخ تير و تن مي گويم/ با خون غزل باز وضو مي گيرم/ با غربت سرخ خاك خو مي گيرم

پنهان مكن حرارت زخمت را

دورت بگردم اي نفس زخمي!اين شعر از صداي تو،جوشيده است/ ديگر هواي تازه نمي خواهم،در سينه ام،هواي تو پيچيده است/ با درد سرفه هاي نفس گيرت،شرمنده ام،از اين كه نفس دارم

پرنده اي كه به آنجا رسد، هنر دارد...

ز راه مي رسد و چادري، به سر دارد/ اگر چه غنچه ولي خار، در جگر دارد/ هزار غنچه اگر بشكفد، ملالي نيست/ ولي شكفتن اين بار، درد سر دارد

به چشم هايي كه در ساسان

...بيستون / ذره ذره آب مي رود/ درفش/ رو/ هزار بار/ ايستاده مرده است

بوي باران مي دهد،سجاده ات

شاكي ام از چشم هاي ساده ات / از سكوت سبز دريا زاده ات / از نيستان هاي آتش در نفس/ عاشقي هاي غريب افتاده ات

به جاي سرفه، از حلقش، گل و لبخند مي‌باريد....

جواد، آهسته سر برداشت از بالين/ شروع قصه‌اي شيرين/ صداي سرفه‌هاي سهمگينش را، نمي‌شد ديد

باز ميل سوختن داري...

در سكوتت كرده اي پنهان،باز،با لبخند،حالت را/ من كه مي دانم دلت تنگ است،اين قفس بسته است بالت را/ شهر را امروز از چشمت،آفتاب تازه مي بخشي

اين زخم‌ها، كه سرد و كبودند...

پاداش دست‌هايِ تو، بودند/ اين زخم‌ها، كه سرد و كبودند /گفتي كه دست‌هايِ نجيبت/ عمري، رفيق پنجره بودند

آميزه تهوع و طاعون

گلدسته هاي مسجد جامع شكافت / و مرگ منفجر/ تيغ از نيام كهنه برآهيخت:

آلاله‌هاي سركش...

چنان چون، لاله‌هايِ واژگون /يا نه/ آلاله‌هاي سركشند / كه تاول زنان

ازلابلاي دود و آتش خردل...

خاموش كن! / شعله‌ي فسفري‌اش را /بگذار فراموش كنم / كه تو، با دو جشم

از شما نيز ما جدا مانديم...

از شهيدان فقط نه جا مانديم/ از شما نيز، ما، جا مانديم/ از شما،اي ملائك معصوم!
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه