ناگفته های جنگ(8)؛ به خاطر آن نگاه ها!
سردشت در دست ضد انقلاب
بود . تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود که يک گردان نيرو در آنجا مستقر
بود . هر وقت که قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي کوپترها بايد از سقز
نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند .
اين کار مشکل بود و کلي هم هزينه برمي داشت .
براي آزادسازي سردشت طرحي ريختيم . به سرگرد آريان، فرمانده يکي از گردان
هاي هوابرد شيراز که آدم شجاعي بود ، گفتم : "اين بار نيروها را از راه
زمين به سردشت ببريد . "
توضيح دادم تا بانه مشکلي وجود ندارد . اصل راه از بانه تا سردشت است که
بايد جاده را باز کنيد و جلو برويد تا به شهر برسيد ؛ براي اين کار امکان
پشتيباني از راه هوا هم وجود ندارد .
معاونان و مشاوران سرگرد با اين طرح مخالفت کردند ولي او اعلام آمادگي کرد تا طرح را اجرا کند .
گردان از سنندج راه افتاد . از شهرهاي مختلف گذشت تا به بانه رسيد . با
توجه به تجربه اي که در ترکيب نيرو داشتم ، تعدادي از بچه هاي شجاع سپاه را
با آنان همراه کردم تا تنها نباشند . يک تيم پيشرو از نيروهاي مخصوص هم
تدارک ديدم تا اگر جايي مين گذاري بود ، راه را باز کنند .
نگران سرنوشت اين گردان و اين طرح بودم . با هلي کوپتر از کرمانشاه به بانه
رفتم . هنوز خيلي از رسيدنم نگذشته بود که خبر آمد : " ستون کمين خورده و
درگير است . "
معطل نکردم . با تعدادي از بچه هاي سپاه ، خودمان را به ستون رسانديم . به
گردنه ی کوخان که رسيديم ، صحنه هاي بسيار تأسف انگيز ديديم . آتش دشمن
زياد بود . راه ستون از عقب و جلو بسته شده بود . ماشين ها پنچر شده و در
کنار جاده ولو بودند .
کنترل نيروها از دست فرماندهان خارج شده بود و آنان در اطراف پراکنده بودند .
مهمات هايي که در آتش مي سوختند و منفجر مي شدند ، ناراحتمان مي کرد .
مجروحان و اجساد شهدا که در اطراف افتاده بودند ، دلمان را آتش مي زدند .
يکي از نيروهاي ضدانقلاب که اسير شده بود ، پايش زخمي شده و از پوست آويزان
بود . با التماس گفت : " من را نکشيد ، کمکتان مي کنم توي جيب من را نگاه
کنيد نقشه کمين توي جيب من است . "
راست مي گفت . وقتي جيبش را گشتيم نقشه ی کمين را پيدا کرديم . در ميان
درختچه ها و بوته ها ، سنگرهاي گود کنده بودند که تا سينه نيروهايشان مي
رسيد . آن طور که معلوم بود ، طرح کمينشان دقيق و حساب شده بود . با اين
طرح ، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد ، ولي رشادت بچه ها باعث شده
بود تا آنها آنگونه که مي خواستند موفق نشوند .
خوب که به جاده نگاه کردم ، متوجه شدم ارتفاع بلندي در کنار جاده است که بر
همه ی جاده اشراف دارد . قدرت آتش ضد انقلاب در آنجا خيلي زياد بود . يک
دسته از نيروهاي گردان مخصوص را برداشتيم و به طرف آن حمله کرديم . با
ايمان به خدا و توان رزمي نيروها ، توانستيم آنجا را از دست دشمن آزاد کنيم
.
نماز مغرب و عشا را در همان بالا خوانديم . هوا سرد بود . قرار بود از
پايين پتو و مهمات بياورند که نشد . ديگر پايين نيامدم و خودم هم شب را در
کنار نيروها در بالاي ارتفاع ماندم . همان جا دفاع دور تا دور تشکيل داديم .
چون مهمات نداشتيم ، به نيروها گفتم تا آنجا که ممکن است بي هدف شليک
نکنند .
نيمه هاي شب متوجه شدم که صداي زنگوله مي آيد احساس کردم بايد کلکي در کار
باشد .دفاع را قوي تر کرديم . همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند . صداي
زنگوله نزديک تر شد که ناگهان يک موشک آرپي جي به طرف سنگرمان شليک شد .
سريع شروع کرديم به پاسخ دادن به آتش آنها . مقداري که تيراندازي کرديم ،
چون مهماتمان کم بود ، گفتم : "ديگر کسي تيراندازي نکند . "
تيراندازي که قطع شد ، دشمن خيال کرد مهمات ما تمام شده است . به مواضع ما
نزديک تر شدند و هرچه آرپي جي شليک کردند ، پاسخشان را نداديم تا واقعاً
مطمئن شوند مهمات ما ته کشيده است . خوب که جلو آمدند ، گفتم : "مهلتشان
ندهيد ، آتش کنيد ! "
بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند . درگيري شديد شد ولي توانستيم با
ايمان کامل مقاومت کنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ کنيم . در آن درگيري فقط
چهار مجروح داديم ولي بر دشمن تلفات زيادي وارد شد .
صبح ، محل استقرارمان را روي ارتفاع محکم سنگربندي کرديم و گسترش داديم .
شب بعد باز هم دشمن حمله ی سختي کرد اما اين بار هم موفق نشد و عقب نشست .
بعد از چهل و هشت ساعت ستون نظم گرفت و آماده ی حرکت به سوي سردشت شد . به
فرمانده گردان گفتم : " حالا شما مي توانيد به راه خود ادامه بدهيد . من
ديگر برمي گردم . "
سربازان و درجه داران با حالتي غم انگيز به من نگاه کردند و گفتند از ما
جدا نشو . فکر نمي کردم وجود من اين قدر برايشان مهم باشد . گفتم : "
ناراحت نباشيد ، مي مانم ! "
يک بيسيم چي براي خودم آوردم و هدايت ستون را به عهده گرفتم . از اين روز ، تا هشت روز ديگر با آنان بودم و لحظات سختي را گذرانديم .
روز اول از کوخان به دهکده ی نم شير رسيديم و از آنجا وارد پيچ خطرناکي به
شکل U شديم که در آخر آن دهکده ی دل آرزان قرار داشت . در ابتداي پيچ ، يک
سه راهي قرار داشت که يک راه آن به منطقه بل حسن و دشت الان ، راه ديگر به
پل الوت و راه سوم به دل آرزان مي رفت که مسير ما بود . با رسيدن به آنجا
شب شد و اتراق کرديم .
روز بعد ، ستون را حرکت دادم و وارد آن پيچ شديم . ناگهان از همه طرف آتش
ضد انقلاب بر سر ما باريدن گرفت . نه تنها از ارتفاعات بلکه از دره ها هم
گلوله آر پي جي و تيربار به سوي ما مي آمد .
در ستون دو تريلي پر از مهمات داشتيم که هر دو منفجر شدند . چند تايي از
ماشينهايمان منهدم شدند . به هر زحمتي بود ، نيروها را کنترل کردم و ستون
آسيب ديده را به انتهاي پيچ ، يعني روستاي دل آرزان رساندم .
همين که وارد روستا شديم ، از داخل آن با آتش سنگيني از ما استقبال کردند !
هيچ راهي نداشتيم . ناگزير با سلاح هاي مختلف دهکده را زير آتش گرفتيم .
خوشبختانه وقتي آنجا را گرفتيم فهميديم روستا خالي از سکنه بوده و ضد
انقلاب از آن به عنوان جانپناه استفاده مي کرده است .
از دل آرزان به بعد کار سخت تر شد . به طوري که در روز بيشتر از يک
کيلومتري نمي توانستيم پيش برويم . شوخي نبود ، يک ستون قوي نظامي مي خواست
به سردشت برود و دشمن که مي دانست اگر اين ستون وارد شهر شود چه روز سياهي
در پيش دارد ، مي کوشيد به هر قيمتي که شده از حرکت آن جلوگيري کند . هر
لحظه در حال مقابله با کمين ها بوديم . غذايمان فقط نان خشک و پنير و کنسرو
بود .
نقطه ی اوج فشار از روستاي بي کش تا داش ساوين بود . ستون هر روز ضعيف تر
مي شد و نيروهايش را از دست مي داد . وضعيت طوري شد که راننده ی تانک
اسکورپيني که در جلو ستون حرکت مي کرد ، گفت : " من ديگر جلوتر از ستون
حرکت نمي کنم ، چون هر لحظه احساس مي کنم الان است که گلوله آرپي جي منهدمم
کند . "
هرچه نصيحتش کردم ، نپذيرفت تا اين که گفت : " خودت هم بايد جلو ستون حرکت کني . "
اين کار از نظر نظامي درست نبود . من راهبر و فرمانده ستون بودم و اگر
اتفاقي برايم مي افتاد همه ستون متلاشي مي شد و از بين مي رفت . چاره اي
نبود . با نيرو که نمي شد دعوا کرد !
با توکل به خدا ، کنار اولين اسکورپين همراه با بيسيم چي در جاده به راه
افتادم . راننده به من که نگاه مي کرد خيالش راحت مي شد و به راهش ادامه مي
داد !
همين گونه پيش مي رفتيم که احساس کردم بين ستون فاصله افتاده . به جلو ستون
دستور دادم آهسته حرکت کند تا ادامه ستون را هماهنگ کنم . سريع خود را به
عقب ستون رساندم که ناگهان از جلو صداي تير شنيدم و به دنبالش صداهاي مهيب
انفجارهاي ديگر .
سعي کردم خودم را به محل درگيري برسانم . ماجرا از اين قرار بود : بعد از
آن که من از جلو ستون فاصله مي گيرم ، آنها به خيال اين که به سردشت نزديک
شده اند ، سرعتشان را زياد مي کنند . وقتي که فاصله شان از بقيه ستون
زيادتر مي شود ، دشمن که در کمين بوده ، از فرصت استفاده مي کند و آنان را
زير آتش مي گيرد . آن هم درست در منطقه داش ساوين .
نيروها چنان غافلگير شده بودند که نمي توانستند از جانپناه هاي طبيعي که در
اطرافشان بود ، استفاده کنند . يکي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و به
زمين مي افتادند . هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مي شد . بعضي از
نيروها چنان روحيه شان را باخته بودند که هيچ تحرکي نداشتند .
يک لحظه نااميد شدم و کمي خودم را باختم . ستون به قدري ضعيف شده بود که
اگر يک گروه چهل نفري به سراغمان مي آمد ، همه مان را اسير مي کرد . يکي از
بچه هاي سپاه به نام فتح الله جعفري که فردي بسيار مخلص و وارد بود ، تبسم
خاصي کرد که براي من در آن اوضاع و احوال عجيب بود . او با لهجه ی اصفهاني
، گفت : برادر شيرازي ، چه خبر است ؟ من تا حالا شما را اين طوري نديده
بودم ؟ "
گفتم : " مگر نمي بيني نيروها هيچ کدام آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند . همين طور مي ايستند تا گلوله مي خورند . "
باز با همان تبسم گفت : " برادر جان ، فعلاً که چند تا فشنگ داريم . تا
آنجا که مي توانيم ازشان استفاده مي کنيم و مي جنگيم ، بعدش هم خدا هرچه
بخواهد همان مي شود ! "
اين حرف ضربه پتکي بود که بر سرم خورد و از خواب غفلت بيدارم کرد . بر خودم
نهيب زدم : " مگر براي خدا نمي جنگي ، پس چرا او را ياد نمي کني ؟ "
خودم را جمع و جور کردم و در همان جا سجده بجا آوردم و خدا را ياد کردم .
با ذکر خدا روحيه ام را بازيافتم و دلم قوت گرفت . در همان لحظه طرحي به
ذهنم خطور کرد . بايد از دو جناح به تپه هاي اطراف حمله مي کرديم .
فرماندهي يک گروه را خودم به عهده گرفتم و گروه ديگر را به فرماندهي گردان
سپردم که با شجاعت تمام پذيرفت . تعداد نيروهايي که داوطلب شرکت در حمله
شدند ، خيلي کم بود . گروه من بيشتر از سه يا چهار نفر عضو نداشت ، ولي
همين که به طرف تپه ها راه افتاديم ، بقيه نيروها نيز تکبير گويان به
دنبالمان آمدند .
با همان روحيه ، تکبيرگويان تپه ها را بالا رفتيم . وقتي بالاي بلندترين
تپه رسيديم ، آتش دشمن قطع شد و پا به فرار گذاشت . آنجا بود که باورم شد
اگر از اول به خدا توکل مي کردم و با دل شکسته به درگاهش روي مي آوردم ، به
کمکمان مي آمد و بعد از گرفتن تپه ها فرمانده ی گردان که با گروه دوم رفته
بود ، تعريف مي کرد : " وقتي رفتيم بالاي تپه مورد نظر ديدم يک نفر آن
بالاست که خيلي شبيه شماست و به طرف ما شليک مي کند . فکر کردم شماييد و
خيال مي کنيد که ما ضد انقلاب هستيم .
هرچه داد زدم جناب سرهنگ ، ما خودي هستيم باز شليک کرد . عاقبت مجبور شديم
با پرتاب يک نارنجک به سنگرش او را بکشيم . وقتي بالاي جسدش رفتيم خيالمان
راحت شد که شما نيستيد . جيبش را که وارسي کرديم کارت چريک هاي فدايي در آن
بود ! "
با گرفتن تپه ها ، هوا تاريک شد و منطقه سکوت و آرامش زيبايي به خود گرفت .
تا ساعت يازده شب مجروحين و اجساد شهدا را جمع کرديم و همه را در يک جا
گذاشتيم تا صبح بتوانيم به عقب بفرستيم . يکي از مجروحان ستوان نوري بود که
بر اثر انفجار آرپي جي در مقابلش ، استخوان پايش شکسته بود و خونريزي شديد
داشت . روحيه اش خيلي خوب بود . رفتم بالاي سرش تا کمي دلجويي کنم . پتو
را کنار زدم . تا چشمش به من افتاد ، لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست و گفت :
" چيزي نيست ، شما ناراحت نباشيد . "
ستون توان ادامه ی مسير را نداشت . نزديک هفتاد الي هشتاد شهيد و 150 مجروح
داده بوديم . تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند . بيسيم زدم و
درخواست نيرو کردم که روز بعد شصت نفر از بچه هاي سپاه قم و اراک آمدند و
با روحيه ی خوبشان همه مان را خوشحال کردند . در ميانشان دو فرمانده ی
بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت ؛ به نام هاي رفيعي و علي اکبري که بعدها
شهيد شدند . ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه ی دوستي و تفاهم عجيبي حاکم
بود .
روحيه ی رفيعي عجيب بود . در حالي که نيروها در سنگرهاي دورتادور مستقر
بودند ، پيش آنها مي رفت و قرآن آموزش مي داد . جالب بود . در حالي که در
محاصره ی دشمن بوديم ، ولي او با اين کارش اهميتي به دشمن نمي داد و باعث
روحيه نيروها مي شد . اين براي من تازگي داشت !
چون منطقه را درخت فراواني پوشانده بودند ، براي فرود هلي کوپتر در کنار
جاده ی فضاي بازي را انتخاب کرده بوديم . دشمن گراي آنجا را گرفته بود و
همين که هلي کوپتر مي آمد ، با خمپاره 120 مي زد . اين نشانه گيري دقيق
دشمن براي ما عجيب بود و نشان مي داد که ديده بان و خدمه آن از نيروهاي با
سابقه ی نظامي هستند .
نشست و برخاست هلي کوپترها بيشتر از چند ثانيه طول نمي کشيد ، که در اين
چند ثانيه مهمات را پياده مي کردند و مجروحان و شهدا را بر مي داشتند . در
همين لحظه کوتاه هم گلوله خمپاره مي آمد . يک بار در حالي که هلي کوپتر را
هماهنگ مي کردم تا بنشيند ، ناگهان خمپاره اي به سويش آمد . از وحشت چشمانم
را بستم . صداي انفجار که برخاست احساس کردم هلي کوپتر و نيروهاي داخل آن
تکه تکه شدند .
چشم هايم را که باز کردم ، با تعجب ديدم هلي کوپتر در هواست . بيسيم که زدم
، با خوشحالي گفتند : " برادر صياد ، ما سالميم . هلي کوپتر آبکش شده ولي
هيچ آسيبي به کسي يا دستگاههاي حساس وارد نشده . ما رفتيم ، خداحافظ ! "
خمپاره درست پايين آن خورده بود .
هنوز در همان فاصله دوازده کيلومتري سردشت مانده بوديم . گردان با هشتصد
نيرو حرکت کرده بود ، حالا نفرات مفيدش به سيصد الي چهارصد نفر مي رسيد .
دشمن از روي ارتفاع بسيار بلندي به نام جات راوين ما را با گلوله قناسه مي
زد . اول اهميت نداديم اما کم کم ديديم نيروها را زمين گير کرده است .
تصميم گرفتيم به سراغشان برويم .
چند نفر را انتخاب کردم و به همراه شهيد شهرام فر رفتيم بالا . هدايت
عمليات ما با من بود . با گلوله هاي خمپاره اي که برايمان آمده بود ، بر سر
ضد انقلاب کوبيديم و بهشان امان نداديم . تا اين که مجبور شدند ارتفاع را
خالي کنند و بگريزند . وقتي به آن بالا رسيديم ، شب شد . درست مثل نبرد
کوخان ، هوا بدجوري سرد بود . هيچ پتويي براي گرم کردن نداشتيم . وقت هم
نبود از پايين برايمان بياورند . در همان سنگرهايي که از دشمن گرفته بوديم ،
نيروها را سازمان دادم و مستقر شديم .
ساعت سه نيمه شب بود که متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد ؛ درست مثل کوخان .
بعدش صداي بع بع گوسفند آمد . واقعاً گله ی گوسفند بود ولي مطمئن بودم که
در ميانشان ضد انقلاب پناه گرفته است . در بالاي ارتفاع، فشنگ براي دفاع کم
داشتيم . گفته بودم حتي الامکان تيراندازي نکنند تا دشمن نزديک شود . اين
تجربه خوبي بود که از نبرد کوخان داشتيم .
بيسيم ها را خاموش کرديم تا سکوت کامل برقرار شود . هرچه نزديک شدند ، عکس
العمل نشان نداديم يک آرپي جي به طرفمان شليک کردند که باز هم سکوت کرديم .
گذاشتيم تا نزديک تر شوند . در انتظار عجيبي به سر مي برديم . جواني که
محافظ و راننده ی من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ.ث قنداق کوتاه من را
برداشت و بدون اجازه به طرفشان رگبار بست . بقيه هم که گويي منتظر چنين
فرصتي بودند ، شروع کردند به تيراندازي . تا خواستم جلوشان را بگيرم ، ديگر
دير شده بود . تير بود که به طرف ضدانقلاب شليک مي شد .
آنها حتي فرصت نکردند تيراندازي کنند . سريع عقب نشستند . مثل هميشه زخمي
ها و جنازه هايشان را با خود برده بودند . از خون هايي که به زمين ريخته
بود ، مي شد فهميد اولاً خيلي به ما نزديک شده بودند ، ثانياً تلفات زيادي
داده اند .
گله گوسفند مانده بود که نه شباني داشت و نه صاحبي . هفتاد ، هشتاد رأسي مي شد .
سيزده تا از آنها زخمي شده بودند . به راننده ام گفتم : " تا حرام نشده اند ، سرشان را ببر . "
همه آن سيزده تا را سر بريديم و بقيه را هم گرفتيم . صبح فردا ، دمکرات ها
با بيسيم مي گفتند : " شما گوسفندهاي مستضعفين را مصادره کرده ايد "
گفتم : " مستضعفي که با آرپي جي به ما حمله کند مستضعف نيست ، بايد حسابش
را رسيد . حالا اگر گوسفندهايتان را مي خواهيد ، مي توانيد بياييد ببريد ! "
گوسفندها را بين ستون تقسيم کردم . نيروهايي که يک هفته فقط نان خشک و پنير
خورده بودند ، دو سه روز فقط کباب خوردند و دلي از عزا درآوردند !
براي حفاظت از جاده دستور دادم در بالاي همان ارتفاع پايگاهي زدند . به
کارمان ادامه داديم . به سردشت نزديک شده بوديم و به زودي وارد شهر مي شديم
که با بيسيم اطلاع دادند : " رئيس جمهور شخصاً به قرار گاه در کرمانشاه
آمده و با شما کار فوري دارد . هرچه زودتر خودتان را برسانيد . "
چاره اي نبود . فرماندهي ستون را به فرمانده ی منطقه سپردم و بچه هاي سپاه
را براي تقويت ستون گذاشتم . دستور دادم هلي کوپترها مدام در رفت و آمد
باشند تا کم و کسري اي پيش نيايد . آن گاه خودم با هلي کوپتر به طرف
کرمانشاه حرکت کردم . سر راه ، اول رفتم به سقز . چون لباسم ژوليده و ناجور
بود . يک دست لباس بسيجي گير آوردم و پوشيدم .
شب به کرمانشاه رسيدم . به محض ورود به قرارگاه نيروهاي آنجا با تکبير از
من استقبال کردند . تعجب کردم . پرسيدم : " جريان چيست ؟ چرا اينطوري مي
کنيد ؟ "
گفتند : " خودت مي فهمي ! "
وقتي وارد اتاق شدم ، ديدم بني صدر و شهيد رجايي که نخست وزير بود ،با
تعدادي از مشاورانشان در آنجايند . با خوشحالي جلو رفتم تا با آنان روبوسي
کنم . خيلي خوشحال بودم چون مي خواستم خبر رسيدن ستون را بدهم . با شوق به
طرف بني صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولي او دستش مانند مرده سرد
بود . اهميتي ندادم و با او روبوسي کردم . بلافاصله پرسيد : " ستون چه شد ؟
"
با خنده گفتم : " هيچي ، الحمدلله نجات پيدا کرد و رسيد "
يک دفعه تکان خورد . انگار انتظار شنيدن اين خبر را نداشت . من هم جا خوردم
. تا آن موقع زياد شنيده بودم که اگر کسي بخواهد واقعاً و مخلصانه خدمت
کند ، نمي گذارند و دائم پشت سر برايش مي زنند و اما فکر نمي کردم براي ما
که جانمان را به دست گرفته بوديم و داشتيم با ضد انقلاب مي جنگيديم هم
بزنند !
آن قدر خبرچيني کرده بودند و پشت سر بد گفته بودند که بني صدر آمده بود تا
با من برخورد تندي کند و از فرماندهي برکنارم کند . مدام به گوش او خوانده
بودند : " صياد شيرازي همه را به کشتن داده است ! ستون تار و مار شده وهمه
نيروها به اسارت دشمن درآمده اند "
او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت اين چنين به تعجب افتاده بود . تعجب
او هنگامي بيشتر شد که پاسخ سئوال دومش را شنيد . پرسيد : " چقدر تلفات
داده ايد ؟ "
گفتم : " تا آنجا که اطلاع دارم ، حدود هفتاد هشتاد شهيد داده ايم و 150 نفر مجروح ."
معلوم بود آمار و ارقامي که به او داده اند ، خيلي بيشتر از اين حرف ها است
. چنان تعجب کرد که ديگر ساکت شد و هيچ چيز نپرسيد . گويي ديگر چيزي براي
گفتن نداشت . تازه فهميدم آن تکبير بچه ها هنگام ورود من براي چه بوده است .
آنها مي خواسته اند در برابر بدخواهان از من پشتيباني کنند .
بني صدر هنگامي که مي خواست برود ، گفت : " بيا تهران کارت دارم "
گفتم : " فعلاً نمي توانم منطقه را ول کنم . حداقل چند روزي طول مي کشد . "
قبول کرد چند روز بعد به تهران بروم.