نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - کرامات
يك روز پس از اينكه ناهار را صرف كرديم، طبق معلوم كار به شوخى و مزاح بچه ها با يكديگر كشيد. وقتى حسام اسماعيلى فرد سر شوخى را با من باز كرد به او گفتم: حسام وصيت كن اگر پولى و مالى دارى آن را به من بدهند تا به نيت تو در راه خير مصرف كنم.
کد خبر: ۴۲۲۷۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۷

برادرم و شهيد آوينى و چند نفر ديگر شنل هاى سبز رنگ زيبايى بر دوش داشتند و بر روى سرشان نيم تاجى ديده مى شد...
کد خبر: ۴۲۲۶۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۶

من مثل علی اكبر امام حسين)ع( شهيد مى شوم. هنوز يك هفته به عمليات فتح المبين كه مجيد در آن به شهادت رسيد، مانده بود . نكته عجيب اين بود كه وقتى اين جمله را به مادر گفت دستش را روى سرش گذاشت و گفت: تير عراقى ها به سرم و چشمم میخورد...
کد خبر: ۴۲۲۶۵۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۶

نزديكى هاى عصر يك روز شنبه كه او را براى هوا خورى به در منزل آورده بودم چون بر اثر تبى كه به او عارض شده بود بدنش خيلى گرم بود پس از لحظاتى ديدم يك سيّد نورانى و خوش سيما كه شال سبزى را به كمرش بسته بود ولى عمامه اى بر سر نداشت و يك دستمال سياه به سبك عرب ها به روى سرش انداخته بود از جلوى منزل ما عبور میكند چون در منزل ما نيمه باز بود وى نگاهى به داخل انداخته و به من و منصور رسيد.
کد خبر: ۴۲۲۵۸۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۵

من اين شعر را چند بار نزد خودم تكرار نمودم. در طى روز روى مسأله اى فكر مى كردم كه آيا آن را انجام دهم يا نه؟ در يك لحظه به ذهنم گذشت كه آن را انجام ندهم. اين جريان از يادم رفت و سپرى شد، تا اين كه شب به محل هميشگى قرار با آقا رفتم.
کد خبر: ۴۲۲۳۰۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۳۰

سيّد گفت: آن چيست؟ گفتم :«هل جزآء الاحسان الا الاحسان »؟ سيّد گفت: من قبول كردم، باشد، بعد من به او گفتم: من هم قبول نمودم، باشد. عهد كرديم كه براى همديگر دعا نماييم كه خداوند عاقبت ما را ختم به خير نمايد. سيد در كربلاى 5 در سال 1365 شهيد گشت و من ميراث دار او گشتم . از خداوند جل شأنه می خواهم كه كفيل امورم باشد و يارى صديق و پاك دل براى آن برادر شهيد عزيز باشم، ان شاءالله...
کد خبر: ۴۲۲۱۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۸

بعد از انجام مقدمات خواب و گستردن اسباب خواب، خوابيديم. در حدود ساعت 2 صبح، در عالم خواب، بعد از جرياناتى كه به وقوع پيوست در حالى كه اسلحه اى در دست داشتم يكى از برادران را ديدار كردم و او به من نويدى را داد و گفت: سيّد تو و سه نفر ديگر شهيد خواهيد شد و مرا نزد لوحى كه پرده اى بر روى آن كشيده شده بود، برد. پرده را كنار زد و گفت: ببين، اسم هاى ما چهار نفر بر روى آن ثبت گرديده است...
کد خبر: ۴۲۱۸۵۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۵

سيد در اين فاصله به من آمادگى می داد و می گفت: خوابى ديده ام كه نمى توانم براى تو تعريف كنم! ولى همين قدر به تو بگويم كه مى دانم ديگر به پيش تو بر نمی گردم و اگر هم برگردم به حدى مجروح هستم كه نمی توانی با من بيايى.
کد خبر: ۴۲۱۸۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۵

با خود گفتم: حتماً از فرط ناراحتى دچار خيالات شده ام! چون على اصغر را همين امروز دفن كرده ايم . بر همين اساس براى اينكه بر خيالات و تصورات خود غلبه پيدا كنم، صورتم را از آن نقطه برگرداندم ولى حس غريبى به من می گفت دوباره به آن نقطه نگاه كن .
کد خبر: ۴۲۱۸۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۴

از اين موضوع خيلى ناراحت بودم. شبى با احساس ناراحتى به رختخواب رفتم و شوهرم را در نظر آوردم و به او گفتم: شما هم كه مرا فراموش كرده ايد و به خواب ما نمى آيى، اين عبارات را با دلى شكسته و چشمانى پر از اشك با همسر شهيدم مطرح كردم و به خواب رفتم.
کد خبر: ۴۲۱۶۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۳

چند دقيقه اى نگذشته بود كه چشم يكى از بچه ها به هندوانه بزرگى در نهر آب افتاد. اول فكر كرديم پوست هندوانه است. اما وقتى با تكه چوب آن را از نهر بيرون آورديم، ديديم هندوانه اى به وزن هفت هشت كيلو است. به محض اينكه علی آقا هندوانه را ديد، با دست به سرش كوبيد و فرار كرد على در آن لحظه و در بين بچه ها شرمنده و سر به پايين نشسته بود...
کد خبر: ۴۲۱۶۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۲۳

داخل چادر تاريك بود. از صداى نفسهاى آرام گلخانم و شوهرم محمد، مى شد فهميد هنوز نيمه شب است. شوقى در خودم احساس می کردم كه نمى توانستم تا صبح صبر كنم. خواستم بيدارشان كنم و تا يادم نرفته خوابم را بگويم ولى اين كار را نكردم و به انتظار صبح ماندم. برادرم ملاّى ايل بود.
کد خبر: ۴۲۱۲۸۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۸

براى همين خيلى ناراحت بودم و كارم در خانه هميشه گريه بود. يك شب حسين به خوابم آمد. پيراهن سفيد وشلوار مشكى پوشيده بود گفت :مادر چرا اين همه گريه می كنى؟ گفتم: گريه نمی كنم پياز پوست كنده ام لذا از چشمم اشك مى آيد. خواهرم كه كنارم نشسته بود...
کد خبر: ۴۲۱۲۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۸

مرحوم حجت‌الاسلام ابوترابی داستانی از کرامات حضرت زهرا(س) در دوران اسارت خود را بیان کرد.
کد خبر: ۴۲۱۲۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۸

چون فكر كردم دارد سر به سرم می گذارد، پرسيدم: قبرت كجا بود؟ گفت: قبر من در بهشت زهراست. قطعه 24 رديف 11 .من اهل قم هستم و هميشه يك راست از كرج به قم مى رفتم و اصلاً به بهشت زهرا كه قبرستان تهران بود، نرفته بودم. پرسيدم: قطعه ديگر چيه؟...
کد خبر: ۴۲۰۸۹۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۷

وقتى به خواب رفتم شهيد سيّدجواد صميمى كه قبل از شهادتش به من وعده مجروحيت داده و اعلام كرده بود خودش شهيد مى شود و شهيد هم شد به خوابم آمد. او روى يك صندلى نشسته بود و اسامى افرادى را كه در آنجا ايستاده بودند مى نوشت...
کد خبر: ۴۲۰۸۸۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۷

وقتى فرم تكميل مى شد، مشخصات آن را براى سنگ تراش مى فرستاديم و پايين آن برگه مى نوشتم اقدام شد و آن را امضاء و بايگانى می نمودم. با توجه به مسأله اى كه اشاره كردم در اين ميان به يكى از شهداى بمباران كم توجهى كرده بودم...
کد خبر: ۴۲۰۸۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۶

عد از ورود به قبرستان در قسمتى كه مرقد آيت الله فاضل هندى و آيت الله خراسانى است، پله هايى در جلوى او نمايان مى شود و او از آن پلّه ها پايين می رود و به باغى وارد مى شود. در باغ محفلى نورانى می بيند كه عده اى از علماى بزرگ از جمله مرحوم آيت ا لله ارباب و آيت الله خراسانى در آن جلسه تشريف دارند...
کد خبر: ۴۲۰۷۹۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۱۶

بعد از اين خواب نيمه هاى شب با ترس و اضطراب از خواب برخاستم. تمام وجودم به شدت مى لرزيد. بوى مرگ چنان در مغز و جانم پيچيده بود كه به كلى خودم را از ياد برده بودم. بلند شدم و دو ركعت نماز خواندم.
کد خبر: ۴۲۰۳۵۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۰۸

نزديك اذان ظهر بود. بچه ها پس از شنيدن اين جملات طبق معمول به او نگاهى كردند و لبخندى زدند. ناگهان صداى سوت خمپاره اى به گوش رسيد. هريك از بچه ها براى در امان ماندن از تركش خمپاره در گوشه اى دراز كشيدند. پس از انفجار خمپاره متوجه شديم آن پيرمرد پاك نهاد روستايى بر روى زمين افتاده است...
کد خبر: ۴۲۰۲۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۱/۰۷