عباس مانند نسیم خنکی بود که در برهه ای از زمان وزید و رفت ...
يکشنبه, ۰۳ آذر ۱۳۹۲ ساعت ۲۰:۱۳
نوید شاهد: او مانند نسیم خنکی بود که در برهه ای از زمان وزید و رفت. و ما الان تنها به خنکای آن نسیم دل خوشیم. عباس انسانی بسیار توانمند، موثر و مثمر ثمر بود
درابتدا ازخودتان شروع کنید؟
بنده «علی ورامینی» برادر شهید «عباس ورامینی» هستم. به علت آنکه چهار جد قبل پدری ما ساکن شهر ورامین بود، نام خانوادگی ما ورامینی گذاشته شد. بعد از آن پدر بزرگمان از آنجا مهاجرت و در یکی از روستاهای «رودبارقصران» به نام «روته» اقامت میگزیند. پدربزرگم شغل شریف کشاورزی داشت و بر اثر حادثه در معدن به رحمت ایزدی پیوست. بعداز فوت ایشان مسئولیت خانواده به عهده پدرم که فرزند اول بودند می افتد. پدرم «محمد» در سال1303 متولد شد و درسن14-15 سالگی مسئولیت خانواده را برعهده می گیرند. دایی پدرم ازاهالی آن روستا ولی ساکن تهران بود لذا به توصیه و همراهی او پدرم با خانواده به تهران عزیمت و درخیابان خیام محله پاچنار ساکن میشوند.
چند خواهر و برادرید؟
پدرم سه فرزند پسر و سه فرزند دختر داشت که عباس فرزند دوم خانواده و در بهمن ماه سال 1333 به دنیا آمد.
شغل پدرتان درتهران چه بود؟
پدرم پس از سکونت در تهران درمغازه یکی از اقوام به نام مرحوم اصغر اکبری به پیشه کسب میوه و سبزی روی آورد و از آنجایی که نیروی جوانی و پشتکار خوبی داشت خیلی زود جایگاه مناسبی برای خود و خانواده فراهم کرد.
فضای مذهبی خانواده چگونه بود؟
هم اهالی روستای پدرم و هم محله پاچنار که بعد در آن ساکن شدیم به لطف خدا اکثریت قریب به اتفاق آن اهل دیانت و دینداری بودند. خصوصاً اقوام نزدیک و پدر ومادرم، مادر بزرگم ازسادات طباطبایی و بسیار محجبه وحتی تا این اواخر عمر بدون پوشیه و روبند از منزل خارج نمی شدند.
درزمان کشف حجاب ماموران رضاخانی در میدان قیام فعلی چادر از سر آنها کشیده بودند به همین دلیل آنها سالها از خانه بیرون نمیآمدند و هرگاه هم که بیرون میرفتند رضاشاه را ناسزا می گفتند. بسیار مقید و نماز شب خوان بودند. همچنین پدربزرگم که بعدها در واقعه روز17 شهریور57 به فیض شهادت نائل شدند. پدرم نیز بسیار فردی مقید به رعایت درآمد حلال وحرام بود و ما هر چه از دین و ایمان داریم مرهون نان حلال ایشان هستیم.
جو سیاسی نیز در منزل پدری شما حاکم بود؟
در محل زندگی ما فضایی کاملاً سیاسی- مذهبی حاکم بود. آقای طالقانی، جلال آل احمد، شهید صادق امانی، شهید مهدی عراقی، علامه جعفری، رسول ترک، حجت الاسلام شجونی و... ساکن همان محل ما بودند و آنجا قریب به یقین کانون حوادث 15 خرداد سال 42 بوده است. از طرفی دایی ما، جلیل هاشمی نیک درآن زمان دانشجو بودند و مسائل روز و سرخطهای سیاسی را برای ما وخانواده و عباس بازگو و روشن می نمودند. او نیز از مجروحان حادثه هفتم تیر که منجر به شهادت شهید مظلوم «آیت الله بهشتی» هستند.
با توجه به نامهایی که بردید حتماً مراسم های مذهبی فراوانی در محلهتان برگزار میشد. درآن جلسات شرکت میکردید؟
ما همه به اتفاق شرکت می کردیم. ولی پدر به علت مشغله زیاد معمولا در ایام تعطیل و مراسمات خاص شرکت می کرد و گاهی هم که برخی ازمسائل روز را می گفتیم او ما را از ذکر این مسائل پرهیز می داد. زیرا او اختناق حاکمیت و بی رحمی های ساواک را دیده بود. روزی یک سيلي زیرگوش یکی ازافسران شهربانی که طلب رشوه کرده بود زده بود که تا مدتها گرفتاربود.
خانوادهتان مقلد چه کسی بودند؟
در آن زمان تقریباً تنها مرجع تقلید حضرت آیت الله بروجردی بودند. بعد از ایشان، نه خانواده ما بلکه تمام محله مقلد امام خمینی(ره) شدند. یادم هست حدود سال 51 من به سن تکلیف رسیدم. نزد روحانی مسجد محل رفتم و گفتم میخواهم مرجع تقلید انتخاب کنم و مشورت خواستم. او که پیرمرد80 سالهای بود دربین راه وقتی به خط وسط خیابان رسیدیم به اطراف نگاه کرد و دست جلوی دهان گرفت و به آهستگی گفت: « آقای خمینی». آن زمان جو خفقان چنان حاکم بود که امان از مردم بریده بود. آن روزها روی جلد رساله امام به نام آقایان دیگر مجلد میشد.
اخلاق و رفتار شهید عباس ورامینی چگونه بود؟
برادرم عباس بسیار فردی مودب، متعهد، مومن، آرمانخواه، مقید به رعایت آداب وشرع بود. همچنین جوانی خوش صورت وخوش سیرت بود، خوش صحبت وکلام وخوش برخورد بود. بسیار لباس خوب میپوشید و گاهی اوقات اگر لباسش مرتب نبود تا مرتب کردن لباس و نظیف بودن آن ازخانه بیرون نمیرفت. به زیبایی ظاهر و باطن بسیار اهمیت می داد. بیان زیبا و دلنشینی داشت و به دل همه مینشست و جاذب بود و دیگران را جذب می کرد. پرتلاش و پر کار بود. اصلاً نمی توانست بیکار بنشیند. وقتی هم که بیکار بود درکارهای خانه به مادر و همسر کمک می کرد. معمولا روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و گاهی اوقات نماز را در پنج وقت به جا میآورد.
عباس تحت تاثیر چه کسی رشد کرد؟
بهتر است بگوییم چه کسانی، زیرا محل زندگی ما در یک حیاط کوچک با عمو و عمه و مادربزرگ زندگی می کردیم وتربیت در خانواده ما جایگاه عجیبی داشت. کوچکترین حرف رکیک در خانواده توام بود با تنبیه ، وپدر و مادر به این امرتوجه خاص داشتند. ازطرفی هم به تربیت و رفت وآمدهای ما هم بسیارتوجه داشتند. دوستان و رفقای ما را متوجه بودند چه کسانی هستند و از برخی موارد ما را پرهیز می دادند. از مراوده با دوستان و از طرفی هم محله ما مذهبی وحضور درجلسات هیائات ومسجد بسیار تاثیرگذاربود.
به تحصیل علاقمند بود؟
او شدیداً علاقمند به درس خواندن بود و کلاس اول ابتدایی را در مدرسه اسلامی جعفری که درآن زمان ازمدارس اسلامی خاص بود شروع کرد. بعد در دبستان فارابی و دوران دبیرستان را هم درچهار راه سرچشمه گذراند که هر روز تا شش سال مسیر پاچنار تا چهار راه سرچشمه را پیاده طی میکرد.
به ظاهرش چقدر اهمیت می داد؟
او به آراستگی ظاهر که سفارش پیامبر عظیم الشان است بسیار اهمیت می داد. ولی این اواخر اکتفا میکرد به یک شلوار سربازی، البته باز هم نظیف و مرتب.
شیک پوشی عباس پول لازم داشت، پدرهم ازلحاظ مالی درآمدش متوسط بوده، پس عباس پول برای آراستن ظاهرش را ازکجا می آورد؟
ازمادرم پول می گرفت. مادرم برای ما خیلی زحمت کشید. آن زمان کتهایی بود از بازار به محل می آوردند و دور یقه ها را دست دوز می کردند و این امر در بین خانمهای محل مرسوم بود که اوقات بیکاری خود را به این امر اختصاص داده ودرآمدی حاصل می کردند. به ازای هرکت یک ریال دست مزد می گرفتند. خانمهای دیگر طلا میخریدند اما مادرم این پول را صرف فرزندانش می کرد. همچنین پدرم هم کمک می کرد و در ضمن عباس هم فردی مُصرف نبود و این گونه نبود که مرتب لباس بخرد. اونی را که داشت تمیز میپوشید.
در دوران کودکی بچه فوق العاده زرنگ، چابک و هوشیاری بود و از کسی هم کتک نمیخورد. سعی می کرد به کسی آزاری نرساند ولی اگر کسی به او تعدی می کرد کم نمی آورد و حتی اگر درمدرسه ما هم کم می آوردیم او را به یاری می طلبیدیم . ما هم اگر در خانه زور میگفتیم حقمان را کف دستمان می گذاشت. در جوانی هم همین گونه بود اگر میدید به کسی ظلم شده تحمل دیدن جور و جفا به دیگران را نداشت.
شده بود در محل به کسی ظلم شود و عباس به خاطر او دعوا کند؟
دامادمان تعریف می کرد روزی که ایشان عازم سفر حج بود، درخیابان آزادی ترافیک بود. دیدم عباس از ماشین به یکباره پیاده شد و با جوانی مشاجره کرد. بعد که موضوع تمام شد به او گفتم چه شد به یکباره رفتی و با او دعوا کردی؟ گفت: دختر خانم محجوبی در کیوسک تلفن مشغول صحبت بود و این پسر برایش مزاحمت ایجاد می کرد، چند بار تذکر دادم ولی آن جوان توجه نکرد.
یادم هست روز چهلم شهادتش پیرمردی آمد و خودش را روی قبر شهید انداخت. شروع کرد با صدای بلند گریه کردن و می گفت: عباس! اگرتو نبودی چه می شدم؟ گریه وزاری میکرد. از همسرعباس پرسیدم موضوع چیست؟ گفت: یک روز درخانه بودیم(خانه شان نازی آبادبود) که عباس صدای فریاد آتش آتش را شنید. دوید و رفت بیرون و دید خانه همسایه کناری آتش گرفته، سریع یک کیسه گچ که درآن نزدیکی بود آورد و داخل اطاق بر روی آتش ریخت و آن را خاموش می کرد. آن خانه برای این پیرمرد بود.
نقطه عطف ورود حاج عباس به مسائل سیاسی ازکجا بود؟
مسلماً نقطه عطف هرجوان که وارد مسائل سیاسی می شود یکی تاثیرگذاری خانواده و اطرافیان فرد است و دیگری ورود به دانشگاه است. همان طورکه قبلا هم گفتم با توجه به خانواده و مذهبی بودن محل زندگی بستر و زمینه ساز بود و بعد از ورود او به دانشگاه خصوصاً که به سال 57 هم نزدیک می شد بسیار موثر بود. نکته مهمتر اینکه دایی جلیل ما که خود نیز از دانشگاهیان و نظر ویژه ای به ایشان داشت و روشنگری های سیاسی ایشان موثر واقع شده بود. دایی در واقع یک استاد پخته ای درمسائل سیاسی برای عباس بود. حضور در جلسات مذهبی محل و مداحها وروحانیت معظم که درلابلای حرفشان مطالب ضد رژیم طاغوت را بیان می کردند. همین آقای شجونی منبری هیات ما بود. هر چند وقت میدیدیم دستگیر شده و امثال ایشان زیاد بودند.
عباس سه ماه تعطیلات می رفت بازارشاگردی می کرد و درآمدش را صرف خرید کتابهای آقای حکیمی که معمولا درمورد استعمار آفریقا و امثالهم بود می کرد و به تدریج با رشد سنی سیر مطالعاتی اش وسیع شد کتابهای شهید مطهری و دکترشریعتی و کتب دیگر.
برای نگهداری این کتابها دچار مشکل نمیشد؟
یک روز ساواک ریخت خانه ما. من ازبیرون وارد خانه شدم، یکی ازماموران ساواک اسلحهاش را پشت گردنم گذاشت. مامور دیگر گفت: ولش کن این علی، پسردوم محمد آقاست. تمام خانه را زیرورو کرده بودند. درمنزل ما داخل صندوقخانه یک صندوق چوبی داشتیم که عباس کتابهای شریعتی وکتب ممنوعه دیگر را در آن نگهداری می کرد روی آن یک پارچه مخملی کشیده بود. اگرماموران آن پارچه را کنار زده بودند، خب عباس هم گرفتارمیشد. اما الحمدالله به خیر گذشت.
خاطره ای از فعالیتهای سیاسی عباس در ذهن دارید؟
عباس سال1354 به سربازی اعزام شده بود. آن زمان مصادف شده بود با جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی. او جزو سربازهایی بود که آنها را برای تمرین اسب سواری به شیراز برده بودند تا برای این جشن ها اعزام شوند. عباس پس از آنکه اسب سواری را کامل یاد گرفت و با آنکه سرگروه آن تیم اسب سواری هم بود. قبل از اعزام خودش را از روی اسب انداخت پایین و از ناحیه مچ دست دچار آسیب دیدگی شد تا در مراسم رژه برابرشاه و میهمانانش شرکت نکند و همین گونه هم شد و نرفت.
دوران سربازی حاج عباس را به یاد دارید؟
عباس پس از اتمام دوران آموزشی درجه گروهبان یکمی گرفت. او همواره نسبت به خدمت در رژیم طاغوت اظهار نارضایتی می کرد و از اخلاق ناپسند برخی از آنان که او در حین خدمت با آنان مواجه بود، اظهار ناخرسندی میکرد. یکی از آنان روزی روی سر عباس با ماشین اصلاح یک جاده مانندی باز میکند تا موی عباس مجبور شود موهای سرش را کوتاه کند. حاجی هم دور سرش را کوتاه و روی قسمت خالی مو را چسب میزند. وقتی مسئولین ارتش ازش میپرسند که چرا به سرت چسب زدهای به آنها میگوید: به هنگام رژه سرنیزه نفر جلویی به سرم خورده است و زخم شده است. آن چسبها آنقدر بر سرش بود تا همه موهایش بلند شد.
حاج عباس اعلامیههای امام را هم پخش میکرد؟
بله. در دوران اوج گرفتن انقلاب خصوصاً واقعه 17شهریور، او دیگر آدمی متفاوت تر از قبل شده بود. زندگی برایش معنا و مفهوم دیگری پیدا کرده بود. دیگربرای خودش نبود. میخواست فقط بودنش به خاطر اعتقادش باشد و فایده عملش برای مردم شرکت در تظاهرات، راهپیمایی، پخش اعلامیه، عکس حضرت امام، شعار نویسی و بیرون آمدن شبها در حکومت نظامی. وقتی شبهای حکومت نظامی از منزل بیرون می آمدیم و همسایه ها صدای او را می شنیدند به حضور او در بیرون قوت قلب میگرفتند و بیرون میآمدند. شاید آن شبهای اول محرم که روی بامها تکبیر میگفتند عدهای می ترسیدند بیرون بیایند و «الله اکبر» بگویند ولی وقتی عباس را میدیدند برشجاعتشان افزوده شده و تکبیر میگفتند.
نظرش درمورد امام خمینی(ره)چه بود؟
عباس فدای امام خمینی(ره) بود. خانمش تعریف می کرد روزی که وصیت نامه امام [اولین وصیت نامه امام درسال1362] را به مجلس دادند؛ عباس نشسته بود و زارزار گریه کرده بود و می گفت من نباشم که همچین روزی را ببینم. هیچ کس جرات نداشت مقابل ایشان کوچکترین بی احترامی به امام خمینی(ره) کند. خودم از زبان عباس شنیدم که درمورد تسخیرلانه جاسوسی می گفت: تنها چیزی که من را آرام می کند و به آن افتخار میکنم این است که ولی فقیهام این کار را تایید کرده است و از من راضی است. میگفت: ما با این کار دل امام را شاد کردیم. یادم هست من سرباز بودم که امام حکم کردند سربازها از پادگان فرار کنند. بعد از این فرمان امام حاج عباس به من می گفت: باید از پادگان فرار کنی. چون زمانی به پایان خدمتم باقی نبود و یگان ما هم نیروی دریایی و درشهرستان دور از تهران قرار داشت و با درگیری هم کاری نداشت، پدرم مخالف بود. مع الاسف او، من را می برد بهشت زهرا وجنازه شهدا را نشان می داد تا تنبهی در من ایجاد شود.
حاج عباس در دانشگاه در چه رشتهای تحصیل کرد؟
بعد از سربازی در کنکور سراسری شرکت و در رشته علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی فعلی مشغول به تحصیل شدند.
در حادثه روز17 شهریور هم شرکت کرده بود؟
روز قبل از جمعه سیاه نماز عید فطر به امامت شهید مفتح در قیطریه برگزارشده بود حاضر شده بودند. عباس به همراه یکی از بچه محلها به نام حسین روانستان که بعدها در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید؛ قرار داشتند با موتور سیکلت او در میدان شهدا (ژاله سابق) حاضر شوند که در بین راه موتور خراب میشود و آنها نمیتوانند به موقع در محل حاضر شوند و عباس همیشه افسوس آن روز را میخورد.
حاج عباس روز ورود امام(ره) به ایران مشغول به چه کاری بود؟
او چند روز قبل از ورود حضرت امام با چند تن از دوستان هم محلی در بهشت زهرا حضور پیدا کرده و از جایگاه سخنرانی امام شبانه روز با چوب دستی حفاظت می کردند. یادشان بخیر از آن جمع حاج عباس، حسین روان ستان، مرتضی حسینی و احمد ژولیده به شهادت رسیدهاند.
حاج عباس بعد از پیروزی انقلاب چه میکرد؟
بعد از پیروزی انقلاب مدتی با هم در کمیته محل پاچنار مشغول فعالیت بودیم. بعد از آنکه کمیته کمی سامان گرفت به اتفاق گروهی از بچه های دانشگاه در زمینه رشته تحصیلی خود-مددکاراجتماعی- در مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست که در محلی نزدیک میدان قزوین بود مشغول فعالیت شد و از کودکان بی سرپرست نگهداری می کرد. کارهایی مانند تروخشک کردن کودکان، بازی با آنها و... برعهده او بود. پنجشنبه ها غروب می آمد خانه و دوباره عصر روز جمعه می رفت. بعضی روزها می گفت: علی من را میرسانی؟ من یک موتورگازی داشتم و او را تا نزدیکی آن محل می بردم که پیاده می شد. چون نمی خواست که من بدانم کجا میرود. دلش نمی خواست در کاری که انجام می دهد ریا باشد، این موضوعات را ما بعدها فهمیدیم. بعد از آن در جهادسازندگی منشا اثر بودند و در برداشت محصول کشاورزان شهرری و ورامین حضور داشتند تا اینکه به اتفاق دوستان به جهادسازندگی سیستان و بلوچستان و روستاهای شهرستان خاش رفتند. در آنجا حمام و مدرسه و... می ساختند و شب ها هم در طویله می خوابیدند، نان و ماست هم به عنوان غذا می خوردند. بعد از آمدن به مرخصی چند روزه . ازآنجا پیام امام مطرح شد که به دانشجویان فرموده بودند برای اعتراض به حضورشاه در آمریکا اعتراض کنند و موضوع لانه جاسوسی مطرح شد که او هم به جمع دانشجویان پیوست.
او در لانه جاسوسی آموزش نظامی می داد، خودشان درکجا آموزش دیده بود؟
عباس در دوران خدمت سربازی درجه دار بود و آموزشهای نظامی را به خوبی فراگرفته بود و در شرح و بسط موضوعات آموزشی در هر زمینه ای ذهن خلاقی داشت و گره های کور نظامی را به راحتی باز می کرد. شهید همت بارها از ابتکارات نظامی حاج عباس تعریف کرده بود. شهید وزوایی در مورد خاطراتش از عملیات فتح المبین چنان از تسلط، خلاقیت و انضباط نظامی حاج عباس در طول عملیات گفته بود . حتی یادم هست شنیدم که حاج احمد متوسلیان می خواسته بعد از آن عملیات، عباس را از گردان حبیب بگیرد و مسئولیت بالاتری به او بدهد که شهید وزوایی مخالفت کرده بود.
از مسائل تسخیر لانه صحبتی هم میکردند؟
صحبتشان این بود که با اشغال لانه جاسوسی شخصیت و باطن افرادی از دولت موقت که شدیداً هم با اشغال لانه مخالف بودند افشا شد و این یکی از دلایل روشن وصریحی برای مخالفتشان است. همچنین بارها تاکید می کردند اقدام اشغال لانه هیمنه آمریکا را در دنیا شکسته است. قبلا شاید در دنیا کسی حتی جرات نگاه کردن به دیوارهای سفارت آمریکا در دنیا را نداشت ولی حالا به راحتی پرچمش به آتش کشیده و سفارتشان هم اشغال و هیچ غلطی هم نمیتوانند بکنند.
در جریان تسخیر سفارت آمریکا با حضرتآيتالله خامنهای هم در ارتباط بودند؟
او مسئول آموزش نظامی دانشجویان مستقر در لانه جاسوسی بود. خصوصا بعد از واقعه طبس لزوم آموزش نظامی دانشجویان داخل لانه مطرح و دولت وقت هم همکاری نداشت. لذا او می گفت خدمت آیت الله خامنهای حضور پیدا کرده و با هماهنگی دریافت تجهیزات نظامی آموزشی می کردند.
از نحوه پایان موضوع تسخیرلانه جاسوسی آمریکا صحبتی میکرد؟
او تشنه رفتن به جبهه بود. بعد از تحویل دادن گروگان ها، سریع ملحق به سپاه و حتی یکی- دو ماه بعد ایام عید نوروز سال 1360 حدود 60 نفر از برادران سپاه را آورد پیش ما درجبهه آبادان و یک خط پدافندی آنجا تشکیل دادند. از طرفی هم بعدها می گفت: از قرارداد الجزایر که آمریکا به تعهد خود عمل نکرده ناراضی است و درمجموع از اقدام انقلابی تسخیرلانه اظهار رضایت می کرد.
تا چه زمانی در لانه جاسوسی حضور داشت؟
تا آخرین روزی که لانه جاسوسی و گروگان های آمریکایی تحویل دولت شدند او در لانه بود. به محض تحویل گروگان ها فردای آن روز رفت و عضو سپاه شد تا به جبهه اعزام شود.
چه سالی ازدواج کرد؟
روز بعثت نبی اکرم(ص) در سال59 خدمت حضرت امام رسیده و خطبه عقدشان توسط ایشان جاری شد. به همسرشان هم گفته بود من خیلی نمی توانم به لحاظ مشغلههایی که انقلاب با آن درگیر است درکنار شما باشم که او هم این امر را پذیرفته بودند. روز عروسی عباس با یک پیراهن معمولی و یک شلوار سربازی بسیار ساده حضور پیدا کرده بود.
مراسم عقدشان چگونه برگزارشد؟
در مراسمی بدون تشریفات نزد حضرت امام رفتند و صیغه عقد جاری شده بود. پس از آن حاجی دست امام را می بوسید و زارزار گریه می کرد. شنیدهام که از امام طلب دعا برای شهادت می کردند که امام هم فرموده بودند دعا می کنم انشاءالله عاقبت به خیرشوی.
خرج عروسی عباس را چه کسی داد؟
مراسم عروسی آنها خرجی نداشت. مراسم در خانه پدری یکی از دوستان همسرش برگزار شد. عباس و همسرش هم با یک دست لباس ساده معمولی و یک انگشتر ساده و خیلی بی تکلف حضور داشتند که همگان تعجب کرده بودند.
فرمانبرداری او از امام خمینی(ره)چگونه بود؟
برای عباس «وتو» هر موضوعی با حرف امام(ره) امکان داشت. حتی اگر در موضوعی حجت برای او تمام بود ولی اگر امام(ره) حرف دیگری می زد، می گفت حرف، حرف امام است. حتی یادم هست عباس در مورد آقای منتظری یک زمزمه هایی می کرد هرچند واضح نبود اما نمی توانست شفاف بگوید چون وقتی امام سکوت کرده بودند. نمیخواست جلوتراز ایشان حرکت کند. نوار کاستی از او موجود است در شب عملیات فتح المبین که برای نیروهای گروهان خود در توجیه اهداف عملیات صحبت می کند و می گوید چون امام گفته نگذارید که جنگ را طولانی کنند. وقتی امام گفته برو باید برویم، منتظر رسیدن بار و بونه (تدارکات تسلیحاتی) نمی شویم. بار و بونه رسید، رسید. نرسید هم نرسید، با دست خالی به نبرد با دشمن میرویم و با سر میزنیم تو تانک دشمن.
حاج عباس در ماههای پایانی عمرش کمتر به تهران می آمد، مادرتان با توجه به علاقهای که به او داشت با رفتنش به جنگ ممانعت نمیکرد؟
مادرم در رفتن ما به جبهه معمولا معقولانه برخورد می کرد. گاهی اوقات می گفت وقتی همسرانتان درتنگنا هستند کمی مراعات حال آنان را بکنید و گاهی هم نهیب می زد خیلی خود خواه شدهاید که به جبهه نمی روی.
یادم هست عباس بعد از تولد فرزندش – میثم- میخواست به منطقه برود. مادرم به او گفت کمی در رفتنت تاخیر بیانداز. عباس هم رفت قرآن را آورد و بدون آنکه جایی از آن را علامت گذاری کرده باشد وسط قرآن را باز کرد که سوره منافقون آیه 9 آمد: «ای کسانی که ایمان آوردهاید، مبادا همسر و فرزند، شما را از یاد خدا باز دارد.» وقتی این آیه آمد دیگر مادر نتوانست حرفی بزند و حاجی هم به جبهه رفت.
مواضع حاج عباس راجع به منافقین(سازمان مجاهدین خلق) چه بود؟
با آن طیف شدیداً مخالف بود و هرکجا آنها را می دید برخورد می کرد. بعد از پیروزی انقلاب روزی آمد خانه، دیدیم سر و صورتش خونی است. گفتم: چه شده؟! منافقین آن زمان سر چهار راهها دختر و پسرشان بساط می کردند و تبلیغ داشتند. اطرافشان هم چند محافظ قرار میدادند که اگر درگیری شد راحتتر بتوانند مقاومت کنند. عباس به یکی از آنها گفته بود بساطت را جمع کن! ولی طرف که دختر هم بوده مخالفت می کند و او هم تمام مجلاتش را پاره کرده بود. بقیه شان هم ریخته بودند سر عباس و او را کتک زده بودند. عباس در اوج زمان ترورهای کور منافقین لباس سپاه می پوشید و به خیابان می رفت . به او می گفتیم: با این لباس که بیرون میروی تو را آخر ترور میکنند. اما عباس میگفت: آن روحانی و سپاهی که لباسش را نمی پوشد اشتباه می کنند، باید همه با همان لباس رسمی در جامعه ظاهر شوند و چرا ما باید صحنه را ترک کنیم و عقب نشینی کنیم. باید با این لباس بیرون برویم و مردم دلگرم شوند.
یک خاطره شیرینی که از او در عالم برادری دارید برایمان تعریف کنید.
خاطرات شیرین و خوب با او زیاد دارم اما اوایل جنگ که او در لانه جاسوسی بود، من در جبهه بودم که یک نامه بسیار زیبایی برایم نوشته بود و چقدر برای یک برادرکه در میدان جنگ وجهاد است غبطه خورده بود که چرا او در جبهه حاضر نیست. قبل از شکستن حصر آبادان ما چند ماهی آنجا بودیم. یک بار به طور اتفاقی آمدم به اهواز تا در پادگانی که در چهارشیر اهواز است بروم. به ناگاه دیدم عباس آمد و من را بغل کرد و از خوشحالی داشت بال درمی آورد. چنان من را به گرمی در آغوش می فشرد. آن صحنه خیلی برایم شیرین بود. خوشحالی او نه به این خاطر بود که برادرش را دیده است بلکه به این دلیل بود که یک رزمنده را دیده است.
او در جبهه و جنگ یک فرمانده بود، رفتارش با شما نسبت به دیگران چگونه بود؟
حاج عباس برایش فرقی نداشت افرادی که با او سر و کار دارند، دوست یا آشنا باشد یا غریبه. او همیشه سعی داشت طبق ضوابط شرع و قانون عمل کند. یادم است به علتهای مختلف محل کار من اجازه حضور در جبهه به من نمی داد. لذا من روزی برگه مرخصی نوشتم و گذاشتم روی میز مدیرم و خودم را رساندم دشت عباس. با هر دردسری بود او را پیدا کرده و قضیه را برایش تعریف کردم. هر کس جای او بود شاید برادرش را می فرستاد پشتیبانی و جاهای دیگر که خطری نداشته باشد اما او تمام احساس و عواطفی که نسبت به من داشت را زیر پا گذاشت و من را برد پیش حجت نیکچه فراهانی، فرمانده گردان انصارالرسول که مجید رمضان هم معاونش بود. هر دوی آنها در جنگ به شهادت رسیدند. درعملیات والفجر یک این گردان نوک پیکان عملیات وخط شکن بود که پس از عملیات تنها شاید حدود ده درصد از این گردان به عقب برگشت. آنهایی هم که آمده بودند اکثراً مجروح بودند.
یک روز با او میخواستیم با ماشین به دوکوهه برویم. آن روزها حاج عباس مسئول ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) بود. تا خواستیم وارد دوکوهه شویم، پشت یک علمک که با طناب بالا و پایین می شد رسیدیم. بسیجی که نگهبان و انتظامات بود جلوی خودرو را گرفت و برگه عبور و مرور حاج عباس را بررسی کرد و چون من برگه عبور نداشتم مجوز ورود نداد. حاجی برای آنکه قانون از طرف دژبان رعایت و شخصیت خود را به رخ او نکشد با ماشین دنده عقب رفت و چند متر آن طرف تر یک برگه عبور برایم امضا کرد و مجددا رفتیم جلوی دژبانی. این بار دژبان بدون کوچکترین ایرادی علمک را بالا زد و وارد پادگان شدیم.
خبر شهادت او را چه کسی به شما داد؟
جبهه بودم و در عملیات والفجر چهار به همراه تیپ ده سیدالشهدا عازم آن منطقه بودیم تا منطقه را برای پدافند تحویل بگیریم. لشکر محمد رسول الله(ص) هم در همان منطقه بود. ما وقتی رسیدیم همدان، نزدیک اذان صبح خوابم برد و در عالم رویا دیدم حاج عباس شهید شده است. یکی از دوستان در اتوبوس کنارم بود. به او گفتم: آقارضا، برادرم شهید شده و خواب من خواب صادقه است. گفـت: بد به دلت راه نده! بعد از مریوان سرازیری است که وارد خاک عراق می شدیم، وقتی به آنجا رسیدیم، هوا بارانی و زمین گل و لای بود. اتوبوسها در جاده گیر کردند و عراقیها هم اتوبوسها را گرفتند زیرآتش شدید کاتیوشا و گردان ما به ستون یک پیاده به طرف پنجوین عراق حرکت کردیم.
در راه یکی از دوستان محلی را دیدم و گفتم: اینجا چه می کنی؟ گفت: با لشکر محمد رسول الله(ص) وارد منطقه شدهایم. گفتم: مگر لشکراینجاست؟ازحاج عباس خبرداری؟ دیدم سکوت معناداری کرد و گفت: شنیدم مجروح شده است. گفتم: من گردان قمربنی هاشم(ع) هستم اگر خبری گرفتی من را مطلع کن. آن شب ما در لابلای شیارها وتپهها در چادرهای گردان های لشکر محمد رسول الله(ص) تقسیم شدیم و خوابیدیم. صبح روز بعد دیدم بچه محلمان آمد و زیرگوش شهید موفق، فرمانده گروهانمان چیزی گفت و او هم آمد نزد من و گفت شما باید با این آقا بروی.
شب قبل هم بچه محلهمان رفته بود پیش شهید همت وگفته بود برادرحاج عباس در منطقه است و او هم دستور داده بود منطقه درپدافند است ولزومی به ماندن من نیست. سریعا او را به لشکر منتقل و به تهران ببرید.
من نیز دلایل این کار را از هم محلیمان پرسیدم و او باطمانینه به هرحال خبر شهادت حاج عباس را به من داد. در آن لحظه در ذهنم طنین صدای حاج صادق آهنگران که نوحه: تازه جوانم شهید... را می خواند فضا را پر کرده بود. باشنیدن این خبر بغض سنگینی گلویم را میفشرد و گویا سنگ آسیابی بر سینهام گذاشتهاند. نه میتوانستم گریه کنم و نه فریاد بزنم. به شدت به سینه ام فشار می آمد. با آن برادر رفتیم تا ستاد لشکر در نزدیکی شهر پنجوین عراق. در سنگری که یک پتو جلوی درب آن آویزان بود وارد شدم. یک نفر داخل بود و تا مرا دید، گفت: شما؟ گفتم: ورامینی هستم. بعدها نام او را فهمیدم که او نیز شهید شده است. اکبر زجاجی بود. گویا او با حاج عباس مجروح شده بود. جلو آمد و من را در بغل گرفت و بوسید. با بی سیم با حاج همت تماس گرفت و خبر حضور مرا در ستاد لشکر به حاجی اعلام کرد. بعد از اتمام صحبتش با حاجی به من گفت: حاج همت دستور داده شما به همراه گروهی از برادران لشکر به تهران بروید تا در مراسم تشییع شرکت کنید. همان جا کوله پشتی حاج عباس را آورد و تحویل من داد. در آن را باز کردم، دیدم کیف پولش همان رو است. آن را باز کردم. کاغذ کوچکی داخلش بود. چند وصیت مختصر در مورد مسائل مالی که مثلا به چه کسانی چقدر بدهکار است. موجودی کیف پولش یک سکه دو ریالی بود.
حاج عباس با کدامیک از فرماندهان جنگ بیشتر دوست بود؟
او فردی کاملاً مردم دار وجاذبه خوبی داشت. عباس با اکثر فرماندهان آن وقت ارتباط خوبی داشت. با شهیدان محسن وزوایی، حاج همت، برادران باکری، داود کریمی و... خیلی رفیق بود. هرگاه از جبهه میآمد، میرفت منزل شهید وزوایی و با خانواده او دیدار میکرد.
یک روز همراه او در دشت عباس بودم. به من گفت: بلند شو جایی برویم. ترک موتور تریل سوار شدیم و به اتفاق رفتیم لشکر علی ابن ابی طالب(ع) خدمت آقا مهدی زین الدین. چند ساعتی برای برخی از امور هماهنگیهایی انجام داد. یا بعد از شهادتش روزی من منزل بودم که دیدم دو برادر ترک زبان پشت درب منزل در میزنند.آنها به اتفاق خانواده آمده بودند دیدن مادر و همسرحاج عباس. بعد فهمیدم شهیدان باکری هستند و یا شهید همت چند بار به دیدن خانواده آمدند. در اهواز و اسلام آباد با اکثر فرماندهان شهید جنگ در همسایه بودند.
حاج عباس از شهادت حرف می زد؟
وقتی حرف از شهادت میشد چهرهاش گلگون و با یک احساس عجیبی حرف می زد وگاهی هم به شدت گریه می کرد و می گفت: میشود این جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم؟
بعد از شهادت حاج عباس عکس العمل مادرتان چه بود؟
مادر همیشه می گفت: من به شهادت عباس افتخارمی کنم . او سند افتخار من شد. خدا را شکر می کرد که یکی از بهترین فرزندانش را به پیشگاه اسلام و قرآن هدیه داده است. یک روز مادر جلوی مرا گرفت و گفت: تو خود خواه شدهای و حب زن و بچه تو را گرفته است، چرا به جبهه نمی روی؟ گفتم: مادر محل کار ما اجازه نمیدهد تا به منطقه بروم. با اینکه من چند بار درجبههها حضور پیدا کرده بودم ولی ایشان مجاب نمی شد.
از حاج عباس چند فرزند مانده است؟
دوفرزند پسر به نامهای میثم و محمدحسین که فرزند دوم حاجی شش ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد.
حاج عباس از شهیدوزوایی که دوست و فرماندهاش بود خاطرهای تعریف میکرد؟
عباس تعریف می کرد درشب عملیات فتح المبین وقتی گردان حبیب راه را گم می کند، شهید وزوایی میرود گوشه ای خلوت می کند و دو رکعت نماز به جا میآورد و متوسل به حضرت زهرا(س) میشود. بعد از لحظهای میآید و طرفی را نشان داده و راه را به درستی طی میکنند.
رفتارحاج عباس نسبت به خانواده شهدا چگونه بود؟
او عنایت ویژهای به خانواده شهدا و جانبازان داشت. روزی که از حج برگشت ابتدا به منزل شهیدی که در مجاورت منزل ما ساکن بود رفت و بعد به منزل خودش رفت. ابتدا به دیدن پدر و مادر آن شهید رفت و سپس وارد منزل ما شد. هرگاه از جبهه باز میگشت به دیدن جانبازان و خانواده شهیدان می رفت. نواری از ایشان موجود بود چند روز قبل از شهادتش در جلسه لشکر که شدیداً معترض بود که چرا مراسم تشییع پیکر شهید حاجی پور با شکوه تر از آن انجام نگرفته است.
بهترین خاطرهای که از شهید ورامینی دارید، برایمان تعریف کنید؟
سال 63 بود که توفیق زیارت خانه خدا نصیب اینجانب شد. روزی در مدینه یکی از ناظرین کاروان آمد و بنده و دوست دیگرم را جهت انتظامات تظاهرات شهر مدینه معرفی کرد. به ما گفت بروید فلان هتل تا در جلسه توجیهی شرکت کنید. رفتیم روی بام آن هتل و دیدیم عدهای جمع هستند. برادری آمد و شروع به توجیه مسیرهای راهپیمایی و شرح وظایف انتظامات را کرد. در بین حرفهایش گفت: شما بچههای انتظامات باید مانند فردی باشید که سال گذشته تمام پلیس سعودی در مشت او بود و هرطور که می خواست آنها را هدایت میکرد تا تظاهرات به سلامت به اتمام رسید. در آخر هم ادامه داد که این فرد، سال قبل درجبهه های نبرد به شهادت رسید. پس از متفرق شدن آن برادران رفتم به نزد آن برادر و سوال کردم آن برادری که ازش تعریف میکردی شهید ورامینی نبود؟ او گفت: بله! ولی من نامی از او نبردم، شما از کجا او را شناختی. خیلی به من اصرار کرد که نام آن شهید را از کجا فهمیدی؟ من که دیدم کار دارد به جای باریک می کشد و به من مظنون شده اند گفتم: من برادر او هستم، وقتی که شما مشخصات او را گفتید کاملا با اخلاق و روحیات برادرم تطبیق داشت. آن آقا مرا آنچنان گرفته بود و می بوسید که نگو.
رفتار شهید ورامینی با دیگران به چه صورت بود؟
عباس آدم خوش اخلاقی بود. همسرش تعریف می کرد یک شب که از اهواز به سمت تهران با اتوبوس میآمدیم. راننده اتوبوس نوار ترانه در ضبط ماشین گذاشته بود. عباس چند بار به راننده تذکر میدهد و راننده توجهی نمیکند. یک مرتبه عباس جلو میرود و نوار را از ضبط در میآورد و از پنجره بیرون میاندازد. راننده به این حرکت عباس اعتراض میکند که چرا این کار را کردی؟ اگر ضبط روشن نباشد در این تاریکی هوا من خوابم میگیرد. عباس هم در جواب او میگوید: ایرادی ندارد من تا صبح کنارت می نشینم و با شما حرف می زنم تا خوابت نبرد. همانجا کنار راننده مینشیند و تا صبح با او صحبت میکند. صبح هنگامی که به مقصد میرسند، راننده بسیار از مصاحبت با او راضی وخوشحال بوده، عباس را در بغل میگیرد و او را میبوسد و از او تشکر میکند.
مرحوم فخرالدین حجازی به اتفاق عده ای از نمایندگان تهران درمجلس شورای اسلامی قبل از شهادت عباس رفته بودند بازدید جبهه. شهید همت به حاج عباس گفته بود من جایی جلسه دارم، شما لطفا در ارتباط با مسائل جبهه با نمایندگان صحبت کنید. آقای حجازی بعد از توضیحات و تشریح مسائل و مشکلات جبهه توسط عباس، تعجب کرده بود که چنین جوانانی نیز در جبهه حضور دارند.
با توجه به مشغله زیادی که داشت نسبت به مسائل خانواده و اطرافیان توجهی میکرد؟
حاج عباس نسبت به مشکلات اطرافیان بی تفاوت نبود. یکی از همشیره هایم با مشکلی مواجه شده بود که احتیاج به کمک و رسیدگی داشت. عباس سرساعت مقرر در محل حاضر و به امور او می پرداخت و این کار هر روزش بود.
حساسیتش نسبت به بیت المال چگونه بود؟
بسیار حساس بود. یک بار رفتم پیش عباس جهت تعیین آن که وقتی او در جبهه حضور دارد چگونه حقوقش را دریافت و به خانواده برسانم. می خواست در کاغذ یادداشتی بنویسد حتی یک کلمه آن را هم نوشت اما دیدم یک مرتبه از جایش بلند شد و رفت و دقیقه ای بعد برگشت. خودکارش را عوض کرده بود. به او گفتم: چی شد؟ چرا خودکارت را عوض کردی؟ گفت: آن خودکار برای بیت المال بود.
جای خالی حاج عباس را احساس میکنید؟
او مانند نسیم خنکی بود که در برهه ای از زمان وزید و رفت. و ما الان تنها به خنکای آن نسیم دل خوشیم. عباس انسانی بسیار توانمند، موثر و مثمر ثمر بود. روزی که روی سنگ غسالخانه بهشت زهرا او را میشستند خیلی افسوس خوردم که این آدم پر کار و پرتلاش که هیچ وقت در زندگی آرام و قرار نداشت و دائم درحال کار و مجاهدت بود چگونه آرام خوابیده است. مادرم خدا بیامرز همیشه اگر حاجتی برایش پیش میآمد می رفت سر مزار عباس و کمی با او صحبت میکرد و مشکلش را این گونه حل می کرد. مادر همیشه به اطرافیان هم توصیه داشت که بروید و مشکلاتتان را با عباس طرح کنید تا این گونه حل شود. خودم تا کنون چنین بهره ای برده ام.
تا به حال خواب عباس را دیده اید؟
با یک گروه خوب وانقلابی در محلی کار میکردیم که عده ای دیگر هم به ما اضافه شدند، آنها خیلی مراعات حلال و حرام بیت المال را نمیکردند و من با آنها مشکل داشتم و نمی توانستم تعامل کنم. - در آن سخنرانی قبل از عملیات فتح المبین از رزمندگان میخواهد که بچهها اگر در این عملیات شهید شدید به خواب آنها که زنده هستند بیایید و آنها راهنمایی کنید و این قول را آن شب از گروهان خود می گیرد-
شبی که من خیلی ازاین موضوع ناراحت بودم از او خواستم در این امر مشکل گشای من شود. شب خواب دیدم در کنج دیواری گرفتار آن جماعت شدهام و از هرطرف تهدید میشوم. ناگاه دیدم عباس آمد و به من گفت: ناراحت نباش و نترس! به کار درستت ادامه بده، مشکلی پیش نخواهد آمد. چند روزی گذشت و دیدم مسئول آنان خلع مدیریت و الباقی آنها هم از آنجا رفتند.
منبع : ماهنامه شاهد یاران
نظر شما