لحظه خداحافظي با حاج عباس برايم خيلي سخت بود...
سهشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۱
نوید شاهد: این ارتباط تا عملیات مسلم ابن عقیل و والفجر مقدماتي ادامه داشت تا اینکه این سرباز واقعی امام و ولایت در سال ۶۲ در مرحله سوم عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات «کانی مانگاه» در حالی که به دستور حاج همت، خود و ...
نحوه آشنایی شما با شهید ورامینی چگونه بود؟
مدت آشنائی بنده با شهید بزرگوار ورامینی مدت زیادی نبود. من از عملیات بیتالمقدس با او آشنا شدم و افتخار داشتم که به عنوان یک نیروی بسیجی، در خدمتش باشم. این ارتباط تا عملیات مسلم ابن عقیل و والفجر مقدماتي ادامه داشت تا اینکه این سرباز واقعی امام و ولایت در سال ۶۲ در مرحله سوم عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات «کانی مانگاه» در حالی که به دستور حاج همت، خود و جمعی از رزمندگان را آماده دفاع در مقابل ارتش رژیم بعثی میکردند، گلوله خمپارهای در نزدیکی آقای ورامینی و جمع همرزمانشان منفجر میشود و ترکش به پیشانی ایشان اصابت میکند و به فیض شهادت میرسد.
حقیقتا شهادت او ضربه سنگینی بر لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) و فرماندهی آن - حاج همت - و همچنین رئیس ستاد لشکر بود، قابل تحمل نبود. ولی چارهای نبود نسبت به اینکه خداوند چنین مقدر نمود که یکی دیگر از فرزندان این مرز و بوم میهمان خدا شود و خداوند این بنده مخلص خدا را در قامت زیبای شهیدان غرق در خون ببیند.
نمیدانم چه حکمتی داشت که دو سه بار مجروحیت شهید ورامینی از ناحیه سر و گردن بود. در عملیات بیتالمقدس از ناحیه سر و گردن و در عملیات والفجر ۴ از ناحیه پیشانی مورد اصابت ترکش قرار گرفت.
بنده و شهید ورامینی در عملیات بیتالمقدس در مرحله اول دوست مشترکی داشتیم بنام «اکبر قدیانی» که او هم در همان عملیات بیتالمقدس شهید شد. دوستی این دو شهید حدوداً دو هفته بیشتر طول نکشید. اما این دوستی آن چنان قوت و اطمینان خاطری برخوردار شد که انگاری سالهای سال است که با هم دوست و برادر هستند و عاشق و شیفته یکدیگر.
شهید قدیانی از کودکی تعزیه خوان بود و از همان دوران نوجوانی ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا(ع) و حضرت ابوالفضل عباس(ع) را وظیفه خود قرار داده بود. اتفاقا صدای بسیار دلنشینی هم داشت و شاید یکی از زمینههایی که باعث شد شهید ورامینی و شهید قدیانی با هم خیلی زود دوست شوند همین موضوع ذاکر بودن شهید قدیانی باشد. البته شهید قدیانی ویژگیهای خاص خودش را داشت ولی در مرحله اول آشنایی با شهید ورامینی این بود که در شب اولی که ما در دوکوهه بودیم، بعد از نماز مغرب و عشاء که تعدادی از خانواده معظم شهدا و همچنین تعدادی از مسئولین به دوکوهه آمده بودند. شهید قدیانی بعد از نماز چند دقیقهای برای حاضرین ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا را داشت. بعد از پایان برنامه ما هرچه منتظر شدیم که آقای قدیانی بیاید، او را ندیدیم. به ناچار رفتیم در محل استراحت و تا دیروقت هم بیدار بودیم. حدوداً ساعت ۱۲ شب بود که آقای قدیانی آمد. از او پرسيديم کجا رفتی ما نگران شما شدیم؟ گفت: رفته بودم ستاد لشکر. سئوال کردیم ستاد لشگر برای چی؟ گفت: نمیدانید یکی از فرماندهان لشگر به نام آقای عباس ورامینی بعد از روضه خوانی در حسینه دوکوهه دست مرا گرفت و برد ستاد لشكر در میان جمعی از فرماندهان و گفت: برایمان روضه بخوان. من هم روضهخوانی کردم. مجلس خوب و با صفای شد. حال خوب و معنویی به فرماندهان به خصوص آقای ورامینی دست داده بود. بعد از اتمام روضه هم چند حکایت و داستان شیرین گفتم و بالاخره جلسهای خوبی با آنها داشتم. این بود زمینه آشنایی شهید اکبر قدیانی و شهید عباس ورامینی.
مرحله اول عملیات بیتالمقدس دو هفته بیشتر طول نکشید که شهید قدیانی در همان مرحله با گردان مقداد در جاده اهواز- خرمشهر؛ ایستگاه گرمدشت بر اثر اصابت تیر دشمن بعثی به گلو و حنجرش به فیض شهادت نائل شدند. همه این خاطره را برای این نقل کردم که بگويم چرا و چه حکمتی در این بود که از تمامی جسم اکبر قدیانی یک گلوله باید درست به حنجره شهید قدیانی، همان حنجره معنوی که برای امام حسین(ع) ذکر مصیبت کرده بود اصابت بکند و او شهید شود و شهید ورامینی که چرا و چه حکمتی بود که ترکش باید بر پیشانی و جمجمه او اصابت میکرد و ایشان را شهید نمود.
شاید حکمتش همان کلام حضرت امیرالمؤمنین(ع) است که قبل از عملیات، وقتی نیروهای گردان مقداد و سایر فرماندهان و نیروهای ارکان گردانی را برای عملیات توجیه میکرد، از زبان شهید ورامینی شنیدم که میگفت: جمجمه و سرتان را به خدا بسپارید، شجاع و بیباک باشید و از دشمن نترسید...
چنان رجزخوانی و حماسی حرف میزد که نیروهای گردان مقداد پر از غرور و نشاط معنوی و شجاعتی وصفناپذیر میشدند. در صحنه نبرد هم مثل شیر میغرید و فریاد میزد و نمیدانم که چقدر به پیشانی بند علاقه داشت که اصرار داشت بر آن پیشانی بلند و کشیده که حکایت از بخت بلندش میکرد. ترکش گلوله خمپاره به آن پیشانی منور که از سیمای ملکوتی و چهره منورش مشخص بود که شبها، رازداری با خداوند دارد و اهل تحجد و شبزندهداری دارد، اصابت کند و شهید شود.
شما قبل از آغاز گفتگو به نکاتی اشاره کردید که شاید گفتن آن هم برای مخاطبین خوب باشد. اگر آنها را تکرار کنید ممنون میشویم.
عرض کردم که مدت آشنایی بنده با شهید ورامینی از عملیات بیتالمقدس شروع شد و تا زمان شهادت او در سال ۶۲ که کمتر از دو سال بود ادامه داشت. ولی
انگاری که سالها بود با ایشان دوست و رفیق بودم و اینطور به نظر میرسید که گم گشتهای داشتهام و با دیدن او آن گم شدهام پیدا شده بود.
بعد از شهادت شهید ورامینی زمانی که زندگی نامه او را مطالعه میکردم که مطالبی در مورد دوران کودکی و نوجوانی، دوران ۱۵ خرداد، سربازی، دوران انقلاب و فعالیت در کمیتههای انقلاب اسلامی و سپس علاقمندی به فعالیتهای فرهنگی و سفر به مناطق محروم سیستان و بلوچستان و خط آخر وظیفه حضور در جنگ تحمیلی را. همه و همه دوران برشمرده شده شهید کاملا انگار فتوکپی سرگذشت دوران گذشتهام بود و روحیه خودم را در زندگی ورامینی دیدم. آنجا متوجه شدم که چرا به شهید ورامینی دل داده بودم. چرا مطیع اوامرش بودم. چرا شجاعت و ایمانش را میستودم.
هر وقت که با حرارت و احساس و هیجان خاص و زبان حماسی حرف میزد و رجز میخواند، سر تا پا گوش بودم. نه من، بلکه همه و همه. احساس میکردیم، حرف دلمان و احساس درونمان که ما نمیتوانیم بگوییم و به زبان بیاوریم، عباس ورامینی با بهترین بیان و چیدمان بسیار زیبا واژههای حماسی و دینی را به زبان میآورد و چون با اخلاص و از سر خدا ترسی و عمل به تکلیفی و وظیفهای که داشت بیان میکرد. لاجرم این عبارات به دل و جان شیرین همرزمان و دوستانش مینشست و همگان احساس سر زندگی و نشاط داشتند. در همان مدت کوتاه تا قبل از عملیات بیتالمقدس این صحنهها بارها و بارها تکرار میشد. گاهی در یک روز دو نوبت و یا سه نوبت گردان را جمع میکرد و صحبت میکرد. در مانورها و رزم شبانه و ... هر وقت که عباس ورامینی حرف میزد، انگار که آیات قرآن را میخواند. البته که همین طور بود. چرا که حرفهای حماسی و رجزخوانی شهید ورامینی در حقیقت ترجمان آیات جهادی قرآن کریم بود و به همین دلیل به دل مینشست و شور و نشاط معنوی و ولولهای در پیکر و جان رزمندگان سرشار میساخت.
شهید ورامینی چه مسئولیتی در گردان مقداد و در عملیات بیتالمقدس داشت؟
آقای مرتضی مسعودی فرمانده گردان مقداد بود و شهید ورامینی معاون اول گردان بود. گردان با توجه به داشتن نیروهای کیفی مانند معاونین گردان دارای ارکان بسیار قویی بود. اما شهید ورامینی از یک نبوغ و ویژگی خاصی برخوردار بود. به همین دلیل در کلیه اجتماعات گردان این شهید ورامینی بود که صحبت میکرد. بعدها از فرمانده گردان مقداد آقای مسعودی شنیدم که میگفت: وجود شهید ورامینی در گردان مقداد نعمتی بود.
شهید ورامینی از هیچ یک از فرماندهان گردانهای دیگر کم نداشت و حتما شایستگیهای فراوانی برای مسئولیت بالاتر را هم داشت. کما اینکه در مسئولیت معاون حاج همت قرار گرفتن و مسئولیت ستاد لشگر۲۷ محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفتن نشانه شایستگی این سرباز فداکار اسلام بود. برای شهید ورامینی مسئولیت داشتن مهم نبود. مسئولیتپذیری و اینکه در هر مسئولیتی که داشته باشد فقط باید برای خدا تلاش کند و انجام وظیفه مهم بود. شهید ورامینی در گردان مقداد محبوب رزمندگان بود. او نقطه اتکاء و ستون ایمانی و شجاعت رزمندگان و بچههای بسیجی در گردان مقداد بود.
حاج عباس در گردان مقداد نقطه روشن اعتماد به نفس سایر فرماندههان گردان بود. او عاشقانه امام خمینی(ره) را دوست داشت و اعتقاد شدید به موضوع ولایت فقیه داشت. شهید ورامینی تکلیف مدار و وظیفه شناس بود. او شجاع و پرشور بود و با ترس قهر بود. حاج عباس زبان قرآنی داشت و اهل مشورت بود. در جمع نیروهای گردان هم مشورت میکرد و هم با فرماندهان بحث و گفتگو میکرد ولی به اندوختههای ذهنی خودش اعتماد داشت و گاهی اصرار میکرد.
به نظر میرسید با اینکه با روحیه جمعی کار کردن اعتقاد داشت از شخصیت مستقلی هم برخوردار بود. او دشمنستیز بود و حتما روحیه استکبارستیزی را در میان دانشجویان مسلمان پیرو خط امام که در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا نقش داشتند به یادگار نگاه داشته بود. در شخصیت ایشان واژه استکبارستیزی بسیار پرمعنا بود.
در مورد این عباراتی که پیرامون شهید ورامینی گفتید خاطراتی هم دارید؟
به یاد دارم که در رجزخوانیها قبل از عملیات فریاد میزد که به دشمن فرصت فکر کردن ندهید. با دشمن با تمام وجود بجنگید. در مکتب امام خمینی(ره) که ملهم از مکتب عقیدتی سیدالشهدا(ع) است، مرگ در راه خدا شیرین است. لذا از دشمن کافر نترسید و تا پای جان بجنگید. اگر فشنگهایتان تمام شد، از اسلحه به عنوان چوب دستی استفاده کنید و بر سر دشمن کافر بعثی بکوبید.
چنان این جملات حماسی و رجزخوانی را محکم میگفت که انگاری دشمن در مقابلش ایستاده و او دارد با دشمن رودررو میجنگد.
از عملیات الی بیت المقدس برایمان بگویید.
روز دهم اردیبهشت سال ۶۱ در مرحله اول عملیات بیتالمقدس ماموریت گردان مقداد این بود که صبح بعد از اینکه گردانهای عملکننده از رود کارون تا نزدیکیهای جاده اهواز – خرمشهر از لوث نیروهای عراقی پاکسازی کردند، سایر گردانها از جمله گردان مقداد جاده اهواز – خرمشهر را از ایستگاه حسینی به طرف شلمچه در طول جاده حدود ۴ کیلومتر پاکسازی کند. البته در شب عملیات مسئول محور «شهید محسن وزوائی» آمد و فرماندهان گردانها را توجیه نمود و همان شب عملیات اعلام کرد که ماموریت گردان مقداد چهار کیلومتر بالاتر است. یعنی از ایستگاه گرمدشت به طرف شلمچه در طول جاده اهواز – خرمشهر و در کنار ریل خط آهن. گردان مقداد هم به وظیفه خود عمل نمود. صبح زود که نیروها از کامیونها پیاده شدند تا خود را به نقطه رهائی برسانیم. مجدداً فرماندهان نیروهای خود را که شامل گروهان ۱، ۲ و ۳ میشدند را جمع کردند. ابتدا آقای مسعودی فرمانده گردان از روی نقشه توضیحات نهائی را داد و سپس آقای ورامینی ضمن تاکید به ماموریت واگذار شده به این گردان که از گردانهای خطشکن بود، مجددا با بیان شیوا و حماسی و رجزخوانی روحیه تحلیل رفته و خسته از مسیر طولانی و بیخوابی شب را ترسیم کرد که همه گردان آن راه سخت آمده در شب گذشته در کامیونها و چند کیلومتر پیادهروی را کاملا فراموش کردند.
به هرحال فرماندهان آخرین تذکرات و دستورات را یادآور میکردند. مجدد آخرین نفری که صحبت میکرد شهید ورامینی بود که با صدای بلند میگفت: برادران عزیزم، همه آن حرفها که در این چند روزه بارها و بارها گفتهام را فراموش نکنید.
ابتدا که ستون حرکت کرد، مرتضی مسعودی و شهید ورامینی و چند تن از نیروهای ارکان در جلوی ستون حرکت کردیم و پس از مدتی گروهانهای یک، دو و سه از هم جدا شدند. بنده با گروهان یک که مسئولیت آن با آقای مسعودی بود حرکت کردیم. به نظرم شهید ورامینی با گروهان ۲ حرکت کرد. این ادامه داشت تا اینکه به جاده آسفالته اهواز- خرمشهر رسیدیم. عرض جاده را به سرعت طی کردیم و گرهان ۱ و ۲ خود را به خاکریزهای کنار ریل راه آهن که به فاصله حدود ۱۰۰ متر سمت راست جاده آسفالته بود رساند.
تقریبا آفتاب کاملا پهن شده بود و دشمن حضور نیروهای ایرانی را در کنار جاده اهواز – خرمشهر شناسائی کرده بود و دیوانهوار آتش میریخت . چهار لول و دو لولهای ضد هوایی که هواپیما میزدند، مقابل نیروهای ما ایستاده بود. واقعا لحظات، لحظات دشواری بود. هیجان، التهاب و دلشوره گاهی خودی نشان میداد ولی باز فریادهای یا زهرا و یا حسین بود که آرامش برقرار میکرد.
عملیات ادامه داشت تا اینکه حدود ساعت ۱۱ صبح در گیرودار نبرد متوجه شدم که تعدادی از نیروهای گردان دور یک مجروح حلقه زدهاند. با عجله خودم را به آنها رساندم. دیدم آقای ورامینی سروصورتش غرق در خون است. با دیدن چهره خونآلود ورامینی واقعا دست و پایم را گم کردم. من به جهت اینکه از نیروهای ارکان بودم و همیشه همراه فرمانده گردان و بعد از شهید شدن بیسیمچی گردان (شهید مسعود رضوان) تقریبا در بطن درگیریها بودم و موقعیت حساس منطقه و نحوه درگیری با دشمن و تلفاتی که داده بودیم، تعداد زیادی شهید و مجروح. حالا با دیدن جراحت و خونآلود بودن چهره عباس رشید گردان مقداد، عباس ورامینی برای اولین بار در آن لحظات ترسیدم. روحیهام منفعل شد.
بعضی از فرماندهان و گروههای ارکان و بچههای بسیجی به اصرار میخواستند که او را به عقب منتقل کنند. ولی آقای ورامینی به شدت مقاومت میکرد و میگفت چیزی نیست، شما بروید جلو. دشمن درحال درگیری است، بروید جلو. از دوستان پرسیدم که چه اتفاقی افتاده، گفتند: آقای ورامینی آرپیجی در دست داشت، در حال شلیک کردن بود که گلولهای به گلوله آرپیجیاش اصابت میکند و ترکشهای آرپیجی سر و صورت و گردن ورامینی را میدرد و به شدت خون جاری بود. امدادگرها پانسمان اولیه را انجام داده بودند. ولی فایدهای نداشت، خون همچنان از سروصورت او جاری بود. به هرحال اصرار به عقب بردن ورامینی و مقاومت او در هدایت گردان رو به جلو و اینکه به عقب نخواهد رفت آنقدر مقاومت کرد تا نیروهایش حرکت کردند و به جلو رفتند و سپس ایشان را با وضعیتی بسیار وخیم و تقریبا نیمه بیهوش به عقب منتقل شد.
درست یک هفته بعد برای مرحله دوم عملیات در قرارگاه تاکتیکی آماده میشدیم که با چهره باندپیچی شده ورامینی روبرو شدیم. دورش جمع شدیم که چرا دوباره به منطقه آمدی؟ گفت: سختترین دوران زندگیام را تجربه کردم که نیروهایم در حال جنگ باشند و من در تخت بیمارستان. فرار کردم و آمدم تا بین شما و با شما باشم. چرا که برای آزادسازی خرمشهر کار بزرگی پيش روي داریم.
فرمانده گردان آقای مسعودی ابتدا کمی بیمحلی کرد که او برگردد. ولی بزودی همه فهمیدیم که آقای ورامینی جدی آمده که در مرحله بعدی از عملیات بیتالمقدس حضور داشته باشد و دیری نگذشت که آقای مسعودی فرمانده گردان که ابتدا سعی در منصرف نمودن آقای ورامینی در ورود به مرحله دوم جنگ در این عملیات و پیگیری ادامه معالجات او را داشت، ولی وقتی اصرار و جزم آقای ورامینی را دید تسلیم خواستهاش شد و صلواتهای پیدرپی فرماندهان و نیروهای ارکان گردان و بچههای بسیجی که ورامینی را مجددا در جمع میدیدند. فضای قرارگاه تاکتیکی را عطرآگین نمود و خوشحالی زائد الوصف این حقیر برای در کنار ورامینی بودن در مرحله دوم و انشاءالله تا پیروزی عملیات و آزادسازی خرمشهر عزیز از دست دشمنان بعثی کافر که متاسفانه با مجروح شدنم در مرحله دوم توفیق دیدن آزادی خرمشهر را در منطقه و در کنار شهید ورامینی را نداشتم.
بعد از عملیات بیتالمقدس و آزادی خرمشهر ارتباط شما با شهید ورامینی برقرار ماند؟
بعد از عملیات بیتالمقدس ادامه معالجات و شکستگی شدید استخوان درشت نی و نازک نی پای چپم به علت اصابت تیر مستقیم دشمن، ناچار بودم که مدتی بیمارستان باشیم و حداقل سه بار عمل جراحتی برای شکستگیها و ترمیم عصب و بعد هم دوران نقاهت گذراندم تا اینکه از طرف آقای ورامینی توسط آقای عباس بنکدار که ایشان هم در عملیات بیت المقدس همراهمان بود و دوست مشترک من و آقای ورامینی هم بود؛ پیغام آورد که آقای ورامینی گفته به فلانی (آبخضر)بگویید بیاید با ایشان کار واجبی دارم. متاسفانه به دلیل مجروحیت و مشکل تردد نتوانستم حضورا خدمت شهید ورامینی برسم ولی تلفنی صحبت کردم. ایشان در تماس تلفنی به من گفت: فلانی فرماندهان تیپ ۲۷ محمد رسولالله(ص) تصمیم گرفتهاند که تیپ ۲۷ به سپاه ارتقاء یابد و به نام «سپاه ۱۱ قدر» نامگذاری شده. به بنده (ورامینی) ماموریت داده شده که از بین گروههای داوطلب بسیجی افرادی را انتخاب و گزینش کنیم برای سپاه ۱۱ قدر. خوب است که شما هم به ما کمک کنید. به ایشان عرض کردم که فعلا وضعیت مناسبی ندارم. بعد از اینکه بتوانم روی پایم بایستم، چشم حتما در کنار شما خواهم بود.
ناگفته نماند که در آن زمان بنده در امور تربیتی جنوب شهر تهران مشغول انجام وظیفه بودم و باید وضعیت کاریم را با آموزش و پرورش مشخص میکردم. البته تصمیم جدی هم گرفته بودم که تا پیروزی نهایی و پایان جنگ هر چند سال که طول بکشد در جنگ باشم. منظورم این بود که چون در آموزش و پرورش بودم و کار فرهنگی میکردم و به تعلیم و تربیت هم علاقه داشتم و در چند نوبت هم با شهید ورامینی قبل از عملیات بیتالمقدس نسبت به مسائل فرهنگی جامعه به خصوص گروههکها و کلا طیف ضد انقلاب که در جامعه و به خصوص آموزش و پرورش فعال بودند بحث و گفتگو داشتیم و همین موضوع مهم باعث شده بود که شهید ورامینی با روحیه بنده بیشتر آنها شود و به همین جهت از من میخواست با توجه به تناقضی که میتوانم در موضوع جوانان داشته باشم، در جذب گروههای بسیجی به ایشان کمک کنم.
دو سه نوبت دیگر تلفنی صحبت کردیم و قرارمان این شد که من بروم منطقه. آن موقع تیپ ۲۷ و یا سپاه ۱۱ قدر در جبهه میانی یعنی بین منطقه جنوب و منطقه غرب، اسلام آباد قرار داشت. به هرحال قرار گذاشتیم و رفتم منطقه. وقتی میخواستم بروم بعضی از دوستان از جمله آقایان آجرلو، شهید حمید فلاحپور، شهید احمد امینی، شهید محسن تقیزاده و آقای ابن علی بابائی برادر کوچکتر آقای گل علی بابایی و چند نفر دیگر که جمعا ۹ نفر میشدند و یک نفر مجاهد عراقی اصرار کردند که با بنده بیایند منطقه. هرچه به ایشان گفتم که برای کاری به منطقه میروم، آنها باورشان نشد و گفتندکه صددرصد عملیات است و شما برای عملیات میروی. گفتم شرایط جسمی من اجازه شرکت در عملیات را نمیدهد. آنها باورشان نشد که نشد و به هرحال با من آمدند. ستاد لشکر یک بلیط اتوبوس برای من گرفته بود. ولی وقتی دوستانم همراه شدند مشکل تهیه بلیط هم پیدا کردیم. سرانجام با تهیه بلیط اتوبوس از ترمینال غرب به اتفاق دوستان و یکی از دوستان بسیار صمیمی و همرزم شهید ورامینی که ایشان هم بعدها شهید شدند؛ به نام آقای بختیار، عازم منطقه شدیم. تا رفتیم محل استقرار لشکر نزدیک نماز مغرب و عشا بود. به دوستان گفتم وقت نماز جماعت است. اول برویم نماز، بعد من میروم خدمت آقای ورامینی. شاید هم آقای ورامینی را در نماز جماعت ببینم. به نماز که رفتیم، متوجه شدیم حال و هوای دیگری است. از رزمندهها پرسیدیم چه خبر است. گفتند آماده عملیات میشویم. عملیات مسلمابن عقیل در منطقه میان تنگ و آقابالاسر شهر مندلی و در جاده استراتژی مندلی – بغداد انجام میشد. این اطلاعات را از یکی از دوستانم که بچه محلهمان بود گرفتم. او را که نامش سید کمال موسوی است را به طور اتفاقی آن شب و در نمازخانه دیدمش. ناگفته نماند که ایشان هم در همان عملیات مسلم به اسارت در آمد و تا آخر جنگ اسیر بود و تقریبا نزدیک به ۵ سال زندان انفرادی بود و از نیروهای تأثیرگذار بر اسرا.
به هرحال با اینکه عصاء به دست داشتم و برای حرکت کردن واقعا مشکل داشتم. همان شب تصمیم گرفتم که در عملیات مسلم شرکت کنم. بعد از اتمام نماز و خداحافظی با دوستم که او نیز فرمانده گروهان یک گردان حبیب بود. قرار گذاشتیم که او مقدمات کارمان از جمله پلاک گرفتن و سایر اقدامات را انجام دهد. من هم رفتم به سراغ آقای ورامینی. پس از احوال پرسی اولیه با او احساس کردم که خُلق آقای ورامینی سرجایش نیست. مقداری کنجکاوی کردم و سپس دلم را زدم به دریا و خیلی رُک به آقای ورامینی گفتم که آمدهام به شما کمک کنم ولی اینطور که شنیدهام عملیات در پیش است و اگر امشب نیروها نروند، حتما فردا شب نیروها به خط خواهند زد. لذا قرارمان باشد بعد از عملیات.
شهید ورامینی چند لحظهای به من نگاه کرد و سپس خیلی قاطع و تقریبا تحکمآمیز و محکم گفت: امکان ندارد، شما نمی توانید بروید عملیات. من که از برخورد آقای ورامینی جا خورده بودم سرپا بلند شدم و گفتم خداحافظ. شهید ورامینی گفت: کجا؟ گفتم: میروم پیش خدا تا واسطه شود که شما اجازه بدهی من بروم عملیات. ورامینی که انتظار چنین عکسالعملی را از من نداشت، ملایمتر از قبل گفت: آخه فلانی شما نمیدانی که چه کار مهمی داریم. فرصت کم است و کلی نیرو که باید گزینش شوند و من شما را آوردهام که در گزینش نیرو کمک کنی. حالا میگویی میخواهم بروم عملیات. و سپس حرفش را ادامه داد؛ تو را به خدا، خودت بگو! اگر جای من بودی اجازه میدادی که من بروم به این عملیات با این همه کاری که داریم. با شرمندگی سرم را بالا آوردم و گفتم: بله. او گفت: به هرحال من اجازه نمیدهم. اگر میخواهی بروی برو. از جایم بلند شدم و خداحافظی کردم و از سنگر حاج عباس بیرون زدم. رفتم به طرف نمازخانه تا دوستانم را ببینم. وقتی به نمازخانه رسیدیم. دوستانم در حال راز نیاز به درگاه خداوند همراه با سایر رزمندگان بودند که وقتی این صحنه را دیدم، تصمیمم برای شرکت در عملیات قطعیتر شد.
به هرحال موضوع عدم موافقت آقای ورامینی را برای آنها گفتم و غم و اندوه و اینکه ممکن است نتوانند در عملیات شرکت کنند. در تمامی چهره آنها ظاهر گردید. در خلوت دوستان خودمان، خیلی ساده صحبت کردیم که اگر خدا بخواهد ما نیز در این عملیات خواهیم بود و اگر خدا نخواهد، هرکاری که انجام بدهیم موفق نخواهیم شد. لذا خوب است که از نمازخانه بیرون نرویم و دل به خدا بسپاریم. ساعتی گذشت، آقای مجید رمضان آمد و گفت: آقای ورامینی گفته بیایید داخل سنگر من شب را اینجا استراحت کنید تا فردا. به او گفتم ما شب را هم در نمازخانه میمانیم. ساعت حدود ۱۲ شب شد؛ آقای سید کمال موسوی که فرمانده گروهان یک از گردان حبیب بود آمد و گفت: برویم تا برای شما پلاک بگیریم و پرونده تشکیل شود. با فرمانده گردان حبیب هم که به نظرم آقای غلامی بود صحبت کردم و ایشان هم قبول کرده که شما در عملیات باشید. از یک طرف خوشحال که شرکت در عملیات ردیف شده و از طرف هم ناراحت که جواب دوست خودم حاج عباس ورامینی را چه بدهم. او مرا به منطقه آورده برای منظور خاصی، حالا با کسی دیگر قرار گذاشتهام. تا صبح با خودم چند نوبت موضوع را بالا و پایین کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که صبح اول وقت بروم پیش آقای ورامینی و از ایشان خواهش کنم که رضایت بدهد و قلبا راضی باشد تا با خیالی آسوده در عملیات شرکت کنم.
صبح که شد رفتم سنگر ایشان. درخواستم را گفتم و کمی هم اضافه حرف زدم. متوجه شدم که این ورامینی آن ورامینی دیشب نیست. آرامتر و صمیمانهتر صحبت میکند. یک مقدار که با هم گفتگو کردیم دیدم که اشکهای حلقه زده در چشمانش از گوشه چشمش جاری شد. مرا در آغوش گرفت و گفت که به دلم آمده که دیگر تو را نخواهم دید. گفتم: نه حاج عباس بادمجان بم آفت ندارد. اگر قرار بود که من بروم که از داخل ستونهای آتش دیوانهوار و آن همه خطرات عملیات بیتالمقدس جان سالم به در نمیبردم. خودت که دیدی چه روزهایی داشتیم ولی خدا نخواست. نمیدانم سرنوشت به کجا خواهد انجامید، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. و آن هم خیر دنیا و آخرت برای ماست. ورامینی همانطور اشک میریخت و این بار که دو غنچه لبش شکفته شده بود، صوت حزنآلودی به صدایش حالت معنوی خاصی داده بود که تعجب کردم. دوباره گفتم که حاج عباس حتما طوریم نخواهد شد و برمیگردم و او بود که اشک میریخت و با صدای لرزان تکرار میکرد که دیگر تو را نخواهم دید. بالاخره بدون اینکه کلمهای از اعلام رضایت بیان شود. در آغوشش رفتم و چند دقیقهای مثل برادر مهربان و بزرگتر، برادر کوچکتر را در آغوش گرفت. بدون خداحافظی از سنگرش بیرون زدم. با شوق وصفناپذیری به طرف دوستانم رفتم. نیروها در حال آماده شدن بودند. دوستانم برای من هم از تدارکات وسایل گرفته بودند. ساعت ۱۱ صبح از محل استقرار حرکت کردیم. هنوز ۲۰۰- ۳۰۰ متری از حرکت نگذشته بود که ورامینی با جیپ لنکروز سفید رنگی که گلمالی شده بود آمد. به من که رسید ایستاد. از ماشین پیاده شد. بدون هیچ گونه حرفی در آغوشش قرار گرفتم. مجددا با همان صدای بغضآلود گفت: فلانی دیگر تو را نمیبینم و من هم همان حرفهای صبح را تکرار کردم. بغض من هم در آمده بود.
با صدای گرفته و بغضآلود گفتم: دلاور منو حلال کن. قصدی برای ناراحتی شما نداشتم ولی اینطوری شد. با صدای مهربانانهای گفت: نه عزیزم از اول که آمدی میدانستم که چکارهای ولی میخواستم چند روزی با هم باشیم.
گفتم: انشاءالله بزودی برمیگردم و در کنار شما و سایر دوستان انجام وظیفه خواهیم کرد. آخرین نگاههای حاج عباس برایم معنیدار بود. برق نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرده بود. پنجههای دستش آخرین محبتهای ورامینی را به پنجههای من انرژی میداد. خداحافظ، خداحافظ.
چنددقیقهای کنار ماشینش ایستاد تا ما کمی دور شدیم. به فکر صحبتهای آخر ورامینی افتادم که چرا او اصرار داشت که دیگر او را نخواهم دید. من که خودم میدانم لیاقت ندارم. او چرا این گونه و محکم میگفت. یکباره رعشهای وجودم را فرا گرفت که شاید... نه خدایا، درست فکر میکنم. اگر اینطور باشد چقدر بیلیاقت بودم که مفت رهایش کردم و نگفتم راز درونم را و یا حداقل از ایشان بخواهم که سلام مرا به دوستان شهیدم اکبر قدیانی، مسعود رضوان، فرهاد قرچه داغی و نوجوان شهید عبدالحمید رحیمی و همه دوستان شهیدم که در عملیات بیتالمقدس در کنار آنها بودن برای افتخار بود و شهید شدن التماس دعا بگیرم. حدسم درست بود. ورامینی میدانست که این آخرین دیدار ما خواهد بود و چندی بعد شهید خواهد شد و ما را تنها خواهد گذاشت. بعضی وقتها که دلتنگش میشوم؛ میروم سر مزارش صلوات و فاتحهای برایش میخوانم که در حقیقت برای خودم باید فاتحهای بخوانم. آنها که نیازی به فاتحه ما ندارند. ما هستیم که نیازمند شهدا و امثال ورامینی هستیم. گاهی وقتها هم که نمیتوانیم سر مزارش برود. دنبال بهانهای میگردم تا خود را به سر چهار بوذرجمری که تمثال این دلاور مرد جبهههای نبرد حق و باطل این سرباز فداکار امام راحل(ره) و این عاشق واقعی ولایت فقیه برسانم و روبرو چهره زیبا و دلنشینش کمی با هم درد و دل کنیم که شما رفتید و ما جا ماندیم و چه روزگاری بسیار سختتر از جنگ شماست. خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند.
نظر شما