مروري بر زندگي، زمانه و كارنامه شهيد سردار حاج عباس وراميني، رئيس ستاد لشكر 27 محمد رسول الله(ص)
سهشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۳
نوید شاهد: بهمن ماه 1333، تهران. دومين زمستان سرد و سياه بعد از كودتاي آمريكايي آژاكس، هنوز به نيمه راه نرسيده. برف و يخبندان كوچه و خيابانهاي طاغوت زده تهران را سرد و بيروح كرده و عربدهكشيهاي شعبان بيمخ و دار و دستهاش، اهالي محلههاي گلوبندك، سنگلج و پاچنار را همچنان در وحشت و دلهره نگه داشته است.
بهمن ماه 1333، تهران. دومين زمستان سرد و سياه بعد از كودتاي آمريكايي آژاكس، هنوز به نيمه راه نرسيده. برف و يخبندان كوچه و خيابانهاي طاغوت زده تهران را سرد و بيروح كرده و عربدهكشيهاي شعبان بيمخ و دار و دستهاش، اهالي محلههاي گلوبندك، سنگلج و پاچنار را همچنان در وحشت و دلهره نگه داشته است.
محمد آقا، ميوه فروش باصفاي محله ميدان شاهپور (وحدت اسلامي) و همسرش سيده خديجه پائين محله در انتظار فرزندشان لحظهشماري ميكنند. انتظار آنها زياد طول نميكشد، چرا كه لحظاتي قبل از اذان مغرب روز پنجم بهمن ماه 1333، عباس پا به عرصه هستي ميگذارد.
مدرسه ابتدايي جعفري در محله پاچنار اولين ايستگاه عباس براي دانشآموزي او است. پس از اخذ ديپلم به خدمت نظام وظيفه اعزام شد. ضمن اين كه در همين ايام به دليل ارتباط با بعضي از انقلابيون مسلمان راه مبارزه با رژيم شاه را هم ياد گرفته بود. با پايان يافتن خدمت سربازي در آزمون سراسري كنكور شركت كرد و در رشته مددكاري اجتماعي دانشگاه علامه طباطبايي قبول شد.
محيط دانشگاه بهترين محل براي استمرار مبارزه عباس وراميني با رژيم طاغوت به حساب ميآمد. عباس ترم سوم دانشگاه را تازه به پايان برده بود كه انقلاب عظيم ملت ايران به نقطه اوج خود رسيد. امام خميني پس از 15 سال تبعيد به ميهن بازگشت و مردم با رهبري ايشان توانستند رژيم 2500 ساله شاهنشاهي را به زبالهدان تاريخ بيندازند.
در ابتدای پيروزي انقلاب و استقرار نظام جمهوري اسلامي در ايران، دانشگاههاي كشور نيز به حالت تعطيل درآمده بودند. همين امر بهترين فرصت بود تا عباس بيشتر در خدمت انقلاب باشد. عضويت در كميته انقلاب اسلامي اولين ايستگاه خدمترساني عباس به مردم از بند رسته ايران بود، اما شور و نشاط عباس مانع از آن ميشد تا او ماندن در شهر را تحمل كند. از اين رو به جهاد سازندگي روي آورد و در اولين ماموريت به بلوچستان رفت تا به مردم محروم آنجا خدمت كند. خود او در اين باره ميگويد:
«... به جهاد سازندگي رفتم و در كنار مردم رنجديده بلوچ نشستم. با تمام وجودم دردشان را حس كردم، در خود فرو رفتم و با خود گفتم: آيا ديگر من ميتوانم در اين دنيا در كنار اين همه رنج و محروميت خوش زندگي كنم؟ ديدن همين صحنهها بود كه هرگاه به طرف دنيا كشيده مي شدم، شلاق رنجهاي مردم وجدان خفتهام را بيدار ميكرد...»
در بازگشت از ماموريت جهاد سازندگي، عباس اطلاع پيدا كرد كه كاركنان يك مركز بهزيستي (پرورشگاه) اعتصاب كردند و بچههاي بيسرپرست ساكن آنجا در تنگنا قرار گرفتهاند. از اين رو به همراه يكي از دوستانش به آن مركز بهزيستي رفت. عباس خودش ميگويد:
«.... در بازگشت از جهاد ديدم نميتوانم آرام بگيرم و راحت به كلاس درس بروم. سر در آخور كنم و مردم را فراموش نمايم. به خاطر اين كه وجدانم راحت شود به همراه يكي از دوستانم رفتم كنار بچههايي كه از طبقه محروم جامعه و از داشتن پدر و مادر محروم بودند. احساس ميكردم با خدمت كردن به اين بچههاي معصوم كه عاشق آنها بودم، ميتوانم وجود عصيانگر خود را آرام كنم.»
انقلاب نوپاي ايران هنوز جشن يك سالگياش را برپا نكرده بود كه توطئههاي ريز و درشت، كماكان از هر سو به سمت اين كشور سرازير ميشد. آمريكاي جهانخوار به عنوان پيش قراول كشورهاي ضد ايراني و توطئهگر، نقش اصلي را در تحريك اقوام و گروهها برعهده داشت. همين دخالتهاي بيمورد باعث شد تا در روز سيزدهم آبان 1358 گروهي از «دانشجويان مسلمان پيرو خط امام» اقدام به تسخير سفارتخانه آمريكا نموده و جاسوسان آمريكايي مستقر در آن جا را به گروگان گرفتند. اين حركت انقلابي دانشجويان با تاييد امام خميني و به عنوان انقلابي بزرگتر از انقلاب اول نامگذاري شد.
حضور در جمع دانشجويان مسلمان پيرو خط امام باعث پايبند شدن عباس به تهران و استقرار در لانه جاسوسي آمريكا شده بود كه اين امر با روحيه سركشي وراميني سازگار نبود. او از اين وضعيت رنج ميبرد. آن جا كه در دستنوشتههاي روز 19/10/58 خود مينويسد:
«... افسوس ميخورم كه چه موقعيتهايي را در زمان انقلاب و بعد از آن كه كربلا حاضر و تنها انتخاب مطرح بود، از دست دادهام. علت آن حتما ضعف نفس بود و اكنون احساس ميكنم كه چه موقعيتهايي را از دست دادهام. حالا بايد مانند انسانهاي ديوانه و به زنجير كشيده شده، خودم را به ديوارههاي اين زندان كه دنيا باشد، بکوبم. چقدر بايد سر خود را به ديواره اين دنيا بكوبم تا از اين زندان خلاص شوم و به جايگاه ابدي خود بپيوندم. واقعا زندگي برايم مشكل شده است. فقط يك آرزو در وجودم موج ميزند و آن عشق به شهادت است...»
اقامت اجباري در تهران بهترين فرصت براي عباس بود تا سروساماني به زندگي خود بدهد و شريك زندگياش را انتخاب كند.
همسرش ميگويد:
«... بعد از اين كه چند بار از برادران و خواهران مستقر در لانه جاسوسي در مورد ايشان تحقيق كردم، عاقبت تصميم خودم را گرفتم و به عباس جواب مثبت دادم. يكي از روزهاي خرداد 1359 كه مصادف با عيد مبعث بود، خدمت امام خميني رسيديم تا ايشان خطبه عقدمان را جاري كند. يادم هست آن روز عباس كاملا محو تماشاي امام شده بود و اصلا حواسش به خطبه عقد نبود و مدام اشك ميريخت. وقتي هم خواست دست امام را ببوسد، با همان چشمهاي اشكبار از امام خواست تا دعا كند كه او شهيد شود...»
بعد از تعيين تكليف گروگانهاي آمريكايي توسط مجلس شوراي اسلامي، دانشجويان مسلمان پيرو خط امام بيشترشان به جبهه اعزام شدند كه عباس وراميني هم يكي از آنها بود. او روانه جبهه آبادان شد. حضور در جبهه فرصت خوبي بود تا عباس خود را بيشتر نشان دهد.
تغيير روحيات عباس در دستنوشتههايش كاملا مشهود است. آن جا كه در يادداشتهاي روز 10/1/1360 خود مينويسد:
«... در مورد ابعاد مختلفي كه در جبههها وجود دارد. اولا بعد خدايي جبههها همين بس كه ما دست خدا را در اين جنگ كاملا حس ميكنيم و فرشتگان عيني خدا كه ما را در برابر گلولههاي دشمن حفظ ميكنند را با چشم دل ميبينيم. در اين جا بوي خدا و امام زمان(عج) را حس ميكنيم. در اين جا گاهي اوقات قلب آنقدر به طرف خدا پرواز ميكند كه ديگر حاضر نميشود به قفس تنگ دنيا برگردد. اين است كه انسان را پایدار ميكند و مقاومت ميبخشد. اين است كه انسان هر لحظه آرزوي شهادت ميكند و مثل افرادي كه عزيزترين كس خود را از دست بدهد، در برابر خدا گريه ميكند و از او ميخواهد كه درجه شهادت را به او بدهد...»
وراميني پس از مراجعت از جبهه آبادان در بخش آموزش اعزام نيروي تهران مشغول كار شد. وظيفه او در اين مسووليت آموزش نيروهاي بسيجي بود، تا اين كه اسفند سال 60 با تصميم مسئولين مبني بر اعزام سه، پنجم از نيروهاي كادر به جبهه، عباس هم به همراه محسن وزوايي، مجيد رمضان، محسن حسن و تعداد زيادي از نيروهاي كادر اداري سپاه تهران به تيپ تازه تأسيس 27 محمد رسولالله (ص) اعزام شد.
عباس در گردان حبيببن مظاهر به عنوان فرمانده گروهان يكم مشغول شد كه نقش به سزایي در عمليات فتح المبين و تسخير توپخانه سپاه چهارم در مرحله اول و فتح قرارگاه فرماندهي سپاه چهارم ارتش بعث در ارتفاعات برقازه طي مرحله آخر همين عمليات داشته است.
بعد از عمليات فتح المبين عباس وراميني به عنوان جانشين گردان مقداد انتخاب و در چهار مرحله از عمليات الي بيتالمقدس خوش درخشيد كه نتيجه درخشش و پايمردي وراميني و يارانش در اين عمليات منجر به آزادي خرمشهر شد. در اين عمليات عباس عليرغم اين كه از ناحيه صورت مجروح شده بود اما تا پايان عمليات و آزادسازي خرمشهر نزد نيروهايش باقي ماند.
حضور در جبهه حق از آرزوهاي هميشگي عباس بود و او اينك به اين آرزوي بزرگ دست پيدا كرده و تمام تلاشش را ميكرد تا از اين فرصت به نحو احسن استفاده كند. همين توجه زياد به جبهه و غفلت از خانواده موجب گلهمندي مادر از عباس شد. عباس در يكي از نامههايش به تاريخ 21/12/61 در جواب گلايه مادر مينويسد:
«... مادر عزيزم از من گله كرده بودي كه تو را فراموش كردهام. مادرم من خودم را نيز فراموش كردهام. اما اين را بدان كه تجلي زحمت تو، من هستم. پس اين زحمتهاي تو بود كه مرا از خود بي خود كرد. مادر من هيچگاه سختيهاي زندگي تو را فراموش نخواهم كرد. فراموشي من فقط به خاطر مبهوت شدن در برابر اين درياي معنويت جبههها است. فراموشي و حسرت خوردن من به خاطر اين است كه دوراني از عمرم را در خسران گذراندم و الان هرچه بدوم نميتوانم آنها را جبران كنم. به خدا مادر من بايد آنقدر در آفتابهاي سوزان و زير رگبار مسلسلهاي كفار بدوم تا آن گوشتهايي كه از غفلت بر بدنم روييده است آب شود...»
جبهه محل بروز استعدادها و تواناييهاي مردان خدا بوده است. عباس در اين جبهه علاوه بر رشد معنوي و پيمودن راه دشوار جهاد اكبر، در بعد نظامي نيز خلاقيتهاي خود را نشان داد و همين امر باعث شد تا حاج محمد ابراهيم همت به عنوان فرمانده لشكر اين استعدادهاي نهفته را كشف نموده و عباس وراميني را در جرگه فرماندهان لشكر 27 محمد رسولالله(ص) قرار دهد.
مسئوليت ستاد قرارگاه سپاه 11 قدر و سپس رياست ستاد لشكر 27 محمد رسولالله(ص) از جمله اين مسئوليتها بوده است. از آن پس عباس وراميني هم مثل فرمانده لشكر، محمد ابراهيم همت و ديگر فرماندهان اين يگان رزمي خانوادهاش را همراه خود به شهرهاي مرزي ميبرده است. هنگامي كه در منطقه جنوب بودند آنها را در انديمشك سكني ميداد و زماني كه به غرب ميرفتند خانوادهاش در پادگان «اللهاكبر» اسلامآباد غرب ساكن ميشدند. خانه به دوشي و هجرت از شهر و ديار خود، منش مردان خدا است.
با اين كه به ظاهر خانواده عباس در منطقه حاضر ميبودند، اما او خيلي كم فرصت سركشي از اين خانواده را پيدا ميكرد. خانوادهاي كه حالا همسر و يك فرزند را شامل ميشد. او سعي ميكرد خلاء حضور فيزيكي خود در خانواده را با نامههايي كه ارسال ميكرد بپوشاند.
اواخر تابستان 1362، هنگامي كه لشكر 27 محمد رسولالله(ص) در اردوگاه قلاجه (غرب كشور) مستقر بود، عباس وراميني به همراه چند نفر از فرماندهان به مكه معظمه مشرف شد. سفر مكه و ديدن جا پاي پيامبر (ص) و قبرستان بقيع در روحيه حساس و شكننده عباس تاثير زيادي گذاشت. او كه در جبهههاي جنگ حضور معنوي و امدادهاي غيبي را به چشم ديده بود، در اين جا نيز در نوشتهها و خطابههايش گريزي به همان خاكريزهاي شرف و مردانگي ميزند.
عباس در يكي از نامههايي كه از مكه براي خانوادهاش ارسال كرده بود، مينويسد:
«... سلام خدمت كليه عزيزان عليالخصوص سميه و ميثم.
پس از عرض سلام، از خداوند متعال و پيامبر (ص) عزيز ميخواهم كه هميشه شما عزيزان را صبور و مقاوم بدارد. باري، ما پس از حركت از ايران، به جده رسيديم و از آنجا بلافاصله به مدينه منوره در كنار قبر پيغمبر (ص) و قبرستان بقيع آمديم و به اميد خدا با موفقيت تمام توانستيم برنامههايي را كه پيشبيني شده بود با كمك خداوند منان به اجرا در آوريم و آن فريادي را كه امام عزيزمان انتظار داشتند انجام دهيم.
اما من در اينجا، جاي تمامي شما عزيزان را خالي كردم و در هركجا كه لازم بود به يادتان بودم. خصوصا در كنار قبرستان بقيع كه دل انسان ميخواهد از گلويش بيرون بيايد، كه چهار امام عزيز و حضرت فاطمه(س) اين قدر غريبانه در قبرستاني متروك آرميدهاند.
در اينجا انسان احساس ميكند كه خون شهداي ما چقدر ارزشمند است و چقدر بايستي كار كرد تا اين مردمي را كه سر اندر پا در زندگي غربي فرو رفتهاند بيرون آورد و البته به علت اين كه وقت كم است به همين مقدار اكتفا ميكنم و انشاءالله وقتي برگشتم به طور مفصل برايتان شرح خواهم داد.
در ضمن طبق معمول، اين جا هم؛ به علت كار زياد نميتوانم مفصلا برايتان بنويسم ولي به طور كلي در يك فرصت مناسب كليه جاهايي را كه در مدينه منوره لازم بود ديدن كنيم، كردم. خصوصا قبرستان شهداي احد و حمزه سيدالشهداء را كه جاي شما بسيار خالي بود. در ضمن در كنار قبرستان بقيع و در نزد پيغمبر(ص) عزيز؛ ياد زهرا كوچولو را نيز كردم.
در حال حاضر كه نامه را برايت مينويسم، عازم مكه مكرمه ميباشيم و قرار است كه تمتع عمره و سپس حج اصلي را آغاز نماييم ولي بايستي بگويم كه هيچجا مانند جبهههاي جنگ نيست در آن جا هميشه انسان حضور خود انبياء و اولياء را احساس مينمايد. اميدوارم كه خداي عزيز به امام عزيزمان طول عمر و به رزمندگان عزيز نصرت و به ما بينش عميق بدهد كه بتوانيم احساس نمائيم كه چه رسالت سنگيني بر دوش ما است جهت رساندن پيام خون شهدايمان به گوش جهانيان، و اميدوارم كه خدا ما را در اين راه ياري نمايد. 15/6/62 – وراميني»
پس از بازگشت از مكه كه مقارن بود با شروع عمليات والفجر 4، عباس وراميني ديگر آن عباس هميشگي نبود، معنويت حاكم بر مناسك حج چنان بر روح لطيف اين جوان محجوب و دوستداشتني محله پاچنار تهران تاثير گذاشته بود كه او در هر فرصتي آن را براي دوستانش نقل ميكرد.
نصرتالله اكبري يكي از همرزمان عباس وراميني ميگويد:
«... سال 62 قبل از عمليات والفجر 4 عباس به مكه مشرف شده بود. وقتي برگشت، حال خوشي داشت. از او خواستيم تا مشاهداتش از مكه و مدينه را برايمان بازگويي كند. يك روز كه فرصتي پيش آمد در جمع بسيجيان و سپاهيان، عباس شروع به صحبت كرد و گفت: برادران! براي رفتن به زيارت خانه خدا مقدمات و مراحلي را بايد طي كنيم. ابتدا اين كه بايد خداوند خودش بنده را طلب كند و از طرفي انسان هم بايد از درون تحولي پيدا كند. بعد كه عازم سفر شد و دل را روانه كرد، لباس احرام به تن ميكند و اعمال مخصوص حاجيان را ياد ميگيرد و انجام ميدهد. در رمي جمرات سنگ به شيطان ميزند. دل و جان را دور مركز اصلي دلها، يعني خانه خدا ميگرداند تا اين كه به وصال يار برسد و حاجي شود. اما شما بسيجيان حاضر در جبههها حاجي واقعي هستيد، از آن روزي كه دلتان را راهي جبهه كرديد و اعمال مخصوص، يعني ثبت نام، پر كردن فرمها، اعزام شدن و به خصوص خودسازي كه مقدمهاش ايجاد تحول در درون انسان و طلب خداوند ميباشد كه شما بسيجيان تمام اين مراحل را طي ميكنيد. اگر حاجي لباس احرام ميپوشد، شما نيز لباس رزم ميپوشيد و اگر حاجي سنگ بر شيطان مي زند، شما تير به قلب دشمن ميزنيد و اگر حاجي از نزديك به دور خانه خدا ميگردد شما از راه دور و راهي پرخطر و پر فراز و نشيب اين كار را انجام ميدهيد و دل و جانتان را فداي رسيدن به جانان ميكنيد تا به وصال او برسيد. پس حاجيان واقعي شما بسيجيان هستيد...
صحبتهاي آن روز برادر وراميني خيلي به دلم نشست، حتي بعدها كه قسمتم شد و رفتم حج، همه جا آن حرفهاي حاج عباس توي گوشم زمزمه ميكرد.»
شب سيزدهم آبان 1362 لشكر 27 محمد رسولالله(ص) با تمام عِده و عُده آماده ميشد تا به قلب نيروهاي دشمن بزند. ارتفاعات بلند كاني مانگا با غرور تمام از دور خودنمايي ميكرد. گردانهاي لشكر در دره شيلر چادرهاي خودشان را برپا كرده بودند تا پس از صدور فرمان حمله به سوي ارتفاعات كاني مانگا و دشت پنجوين هجوم برند.
محمد ابراهيم همت فرمانده لشكر، اكبر زجاجي جانشين او و عباس وراميني رئيس ستاد لشكر همه در تكاپو بودند تا انتقال نيرو در استتار كامل و به دور از چشم نامحرم دشمن انجام گيرد. عباس وراميني به عنوان رئيس ستاد لشكر بيشترين فشار را تحمل ميكرد. او وظيفه داشت آب، نان، آذوقه، مهمات، اسلحه و كليه ملزومات انفرادي و جمعي عمليات را آماده كند.
صبح روز 14 آبان 1362 نيروهاي لشكر 27 پس از ساعتها جنگ و گريز به بالاي كاني مانگا نفوذ كرده بود و قلههاي 1866، 1900، 1904 و همچنين دشت پنجوين را به تصرف خود درآوردند. از همين رو به محض روشن شدن هوا پاتكهاي سنگين نيروهاي گارد رياست جمهوري عراق، عليه رزمندگان سبك اسلحه ايراني شروع شد. جنگ نابرابري كه با شهادت تعدادي از فرماندهان رشيد لشكر به پايان رسيد. در اين مرحله از عمليات اكبر حاجيپور فرمانده تيپ يكم عمار، علي اصغر رنجبران جانشين تيپ سوم ابوذر، ابراهيم علي معصومي فرمانده گردان كميل و تعداد ديگري از فرماندهان، پاسداران و بسيجيان سپاه اسلام به شهادت رسيدند.
در تكميل مرحله سوم عمليات والفجر 4 بار ديگر نيروهاي اسلام در ساعتهاي پاياني روز شنبه 28 آبان 1362 به مواضع دشمن يورش بردند. عباس وراميني كه شاهد پرواز تعدادي از همرزمان خود در مراحل اوليه عمليات بود، به فرمانده لشكر فشار آورد تا همراه با نيروهاي گردانها در عمليات حضور پيدا كند، اما محمد ابراهيم همت اصرار داشت تا او ضمن استقرار در قرارگاه تاكتيكي لشكر امورات مربوط به پشتيباني از عمليات را انجام دهد.
اصرارهاي اوليه وراميني به حاج همت تبديل به التماس همراه با حزن و اندوه شد. شهيد غلامرضا يزداني فرمانده توپخانه لشكر 27 كه شاهد ماجرا بود، ميگويد:
«... صبح روز عمليات به قصد ديدن حاج همت رفتم. روي ارتفاع كنگرك كه محل قرارگاه تاكتيكي لشكر بود، لحظهاي كه خواستم وارد سنگر شوم، احساس كردم از داخل سنگر صداي التماس و گريهاي به گوش ميرسد. گوش كردم، ديدم يك نفر دارد به حاجي التماس ميكند و او در جوابش ميگويد: نه! امكان ندارد. چند لحظهاي گذشت ديدم فردي كه گريه ميكرد با صداي بلندتر شروع به التماس كرد و اجازه رفتن به عمليات ميخواست.
لحظه اي بعد ديدم كسي از سنگر خارج شد، در حالي كه تمام صورتش را اشك پوشانده بود، دقت كردم، ديدم حاج عباس وراميني است.
سلام كردم، جواب سلام من را داد و سريع رفت.
وارد سنگر شدم، ديدم حاج همت آنجا نشسته. پرسيدم: حاجي چي شده؟ چرا حاج عباس گريه ميكرد؟ آيا مشكلي پيش آمده؟ حاجي مكثي كرد. كمي به چشمان من خيره شد و بعد در حالي كه به گوشه سنگر نگاه ميكرد، گفت: نه مشكلي پيش نيامده! حاج عباس پايش را كرده توي يك كفش و ميگويد: من بروم خط. هرچي ميگويم برادر من اين جا هم خط است متقاعد نميشود.
پرسيدم: حالا چي شد، آيا اجازه دادي بروند؟
گفت: ناچاراً اجازه دادم تا برود سري بزند و برگردد.
دو ساعت بعد وقتي رسيدم خط، ديدم حاج عباس وراميني در سنگر خط مقدم بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيده است...»
محمد ابراهيم همت فرمانده لشكر 27 خود ماجرا را اينگونه بازگو كرده است:
«... در بحبوحه عمليات والفجر 4 حاج عباس وراميني آمد سراغم و گفت: ميخواهم بروم عمليات، اگر نگذاري بروم از شما دلگير ميشوم. گفتم: برادر وراميني تو رئيس ستاد لشكر هستي، همينجا بمان و كارهاي مربوط به عمليات را انجام بده. بعد ايشان من را به بچههايم قسم داد و اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: حاجي جان من آرزويي دارم كه در دل من نهفته است، بگذار بروم و به آرزويم برسم. او را به داخل اتاق بردم و دوتايي كلي صحبت كرديم. گفتم: عباس جان تو سرمايه اين مملكت هستي، تو بايد بماني و در جنگ مسئوليتهاي بالاتر بگيري. ديدم گريههاي آرام برادر وراميني تبديل به هقهق بلند شد و گفت: حاجي بگذار بروم.
من هم ناچار قبول كردم و گفتم: به شرطي كه فقط بروي يك سري بزني و بيايي. وقتي اين را گفتم، خدا شاهد است انگار پر درآورده بود، همان موقع حركت كرد سمت خط. وقتي كه به خط رسيد سر از پا نميشناخت، همه كار ميكرد. ساعت 5/8 بود كه رفت سنگر ديدهباني تا از وضعيت دشمن كسب اطلاعات كند. بعد هم با دوربين منطقه را ديد زد و به ديدهبان گفت: آن جا را بزن. در همان حال يك خمپارهاي در نزديكي آنها به زمين مينشيند و تركش آن پيشاني اين قهرمان بيبديل جنگ را ميشكافد و او پس از گفتن يا مهدي به شهادت ميرسد...»
آري اين گونه بود داستان زندگي مردي كه عاشقانه زيست و عارفانه به شهادت رسيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران
نظر شما