زندگی نامه شهید علی اسدالله زاده
نویدشاهد: على اسداللّه زاده هروى - فرزند تقى و معصومه - در چهاردهم مهرماه سال 1328 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود.
در روز جمعه - كه مصادف با تولّد حضرت فاطمه(س) بود - در بيمارستان امام رضا(ع) متولّد شد. نامش را على گذاشتند. پدر به نقل از مادرش مىگويد: «من دوست داشتم رسول بگذارم، ولى پرستارها اسم او را على گذاشتند.»
كودكى چالاك و پر جنب و جوش بود.هفتهاى دوبار در منزلشان دورهى قرآن بود. آقاى علمالهدى آيهها را تفسير مىكرد و او سرپرستى بچّهها را برعهده داشت.
همچنين مىگويد: «يك روز در مغازهى عطّارى دانهى نخودى را برداشت و در دهانش گذاشت. من او را از اين كار منع كردم و گفتم: اينكار درست نيست و دزدى است؛ چون صاحب مغازه راضى نيست. يك روز به من گفت: در روز عيد غدير بچّهها از مغازهى آجيل فروشى جيبهايشان را پر از آجيل كردند و چون مغازه شلوغ بود؛ صاحب مغازه نديد. به من هم گفتند: بيا تو هم از اين آجيلها بردار. ولى من نرفتم و گفتم: اين كار دزدى است و صاحب مغازه راضى نيست.»
دورهى ابتدايى را در مدرسهى حوض امير و دورهى متوسّطه را در مدرسهى حاج آقا تقى بزرگ در رشته طبيعى ادامه داد ولى دپيلمش را نگرفت.
فاطمه اسداللّه زاده - خواهر شهيد - مىگويد: «درسش را بسيار خوب مىخواند. مىگفت: اگر سر كلاس به درس گوش ندهيد، مديون معلّم و كلاس هستيد.»
اهل ورزش بود. به ورزش باستانى و شنا مىپرداخت. در كارهاى خانه به مادرش كمك مىكرد. همچنين كمك خرج زندگى بود. او با دوستش مغازهاى وقفى اجاره كرده بود و درآمدشان را براى امام حسين(ع) خرج مىكردند. شغلش بافندگى بود.
چون رژيم پهلوى رژيمى آمريكايى بود، به سربازى نرفت.
به افراد زيادى كمك مىكرد. تعدادى از كارگرانش را داماد كرده بود. براى مستضعفان پارچه تهيّه مىكرد.
كتابهاى آيت اللّه دستغيب، شهيد مطهّرى،(12) دكتر شريعتى و ايدئولوژى اسلام را مطالعه مىكرد.(13)
همچنين كتابهاى تفسير امام خمينى و آيت اللّه آشتيانى را مىخواند و آنها را در كارتنى در زيرزمين پنهان كرده بود تا دست سازمان امنيّت - ساواك - نيفتد.(14)
در زمان انقلاب در خيابانها شعار مىداد و مدّتى در زندان ساواك بود.بر روى ديوارها شعار مىنوشت. اوّلين شعارنويس بود. بمب دستى درست كرده بود. در جلسات آيت اللّه خامنهاى و شهيد هاشمىنژاد شركت مىكرد.
زمانى كه تحت تقيب بود، براى رد گم كنى، ريشش را مىتراشيد.
به تكثير و پخش اعلاميّه مىپرداخت. كاريكاتور شاه درست مىكرد و به شهرستانها مىفرستاد.
او با شعار نويسى به افشاى چهرهى ننگين رژيم مىپرداخت. در به راه انداختن تظاهرات عليه رژيم نقش مهمّى داشت.
فاطمه اسداللّهزاده - خواهر شهيد - مىگويد: «چون ساواك همه جا را زير نظر داشت؛ كسانى كه مىخواستند مسائل سياسى را مطرح كنند، دورهى قرآن مىگرفتند و در آن جا علاوه بر خواندن قرآن به مسائل سياسى مىپرداختند. در جلسات قرآن حتّى عدّهاى از ساواكىها نيز حضور داشتند. آنها ظاهراً با سازمان امنيّت و باطناً طرفدار انقلاب بودند. مىگفتند: ما مجبور هستيم كه در سازمان امنيّت باشيم، چون آنها انقلابيّون را بسيار شكنجه مىكنند و ما در سازمان كارى مىكنيم كه انقلابيّون را شكنجه نكنند و در ضمن خود رژيم نيز از اين كار بويى نبرد. و با اين كار به انقلاب خدمت مىكردند.»
خواهر شهيد مىگويد: «ايشان نوار و نامههاى امام خمينى را مىآورد، مطالعه مىنمود و بعد آنها را تكثير مىكرد. با شهيد باهنر و آيةالله خامنهاى جلسات مخفيانهاى مىگذاشتند. در بعضى از مواقع اين جلسات در خانهى ما بود. و من چون محرم راز برادرم بودم، مواظب بودم تاكسى از برگزارى جلسهى آنها بويى نبرد و مبادا ساواك متوجّه شود و آنها را دستگير نمايد. قرار بود آنها روزنامهى «آفتاب شرق» را - كه به امام خمينى توهين كرده بود - آتش بزنند. برادرم به من گفت: اگر تا اذان صبح فردا آمدم كه بدان اتفّاقى نيفتاده است، ولى اگر نيامدم بدان مرا گرفتهاند. نماز صبح را خواندم. براى يك لحظه روى مُهر خوابم برد. خواب ديدم برادرم و آقاى عدنى - پسر دايىام - را گرفتهاند و از آنها انگشت نگارى مىگيرند. از خواب بيدار شدم. ساعت 7 صبح از خانه بيرون رفتم كه برادرم را پيدا كنم. من وصيّت نامه هم نوشتم. در راه برادرم را ديدم، گفت: شبى كه روزنامه آفتاب شرق را آتش زديم، در يكى از خيابانها مأمورين ما را گرفتند. ما طورى صحبت مىكرديم و راه مىرفتيم كه مثلاً مشروب خوردهايم و دزد هستيم. آنها با اين فكر آزادمان كردند و دوستانى در سازمان امنيّت داشتيم كه به ما خيلى خدمت كردند.»
همچنين مىگويد: «برادرم مرا به يك مأموريّت فرستاد و خواست با عدّهاى از خانمها در راهپيمايى شركت كنم. در سال 1355، در 17 دىماه - كه تولّد فرح، روز آزادى زنان و روز زن بود - دخترها و پسرهاى دبيرستانى بايد به ميدان شهدا مىرفتند و اين روز را جشن مىگرفتند. برادرم به من گفت: چون اين مأموريّت خيلى حسّاس و مهم است، وصيّت نامهات را هم بنويس. قرار بود خانمها به فاطميّه بروند و از آنجا با يك راهپيمايى به طرف ميدان شهدا حركت كنند. بر روى پرچمى نوشته بودند. ما زنان مسلمان مشهد، خواهان استقلال، آزادى و حكومت اسلامى هستيم. در راه عدّهاى از مأمورين با ديدن پرچم و شعار آن به ما حمله كردند و پرچم را پاره نمودند و من با چوب پرچم به مأمورين حمله كردم. بلافاصله چادر رنگى پوشيدم و اعلاميّهها را از خانم طاها گرفتم و در زير پيراهنم پنهان نمودم و مأمورين جلوى مرا گرفتند. من گفتم: حالم خوب نيست و آمدهام تا نخ بخرم. و آنها با ديدن من فكر كردند، حامله هستم و مرا آزاد كردند. بلافاصله وارد خانهاى شدم و از در پشتى آن خانه فرار كردم. چون اگر مأمورين اعلاميّهها را مىديدند، زنان را بسيار شكنجه مىكردند. ولى با اين وجود زنان را كتك زده بودند و سر آنها را نيز تراشيده بودند. و من توانستم اين مأموريت را به خوبى انجام دهم.»
در سال 1353در 24 سالگى با خانم فاطمه اصغرپور پيمان ازدواج بست. مدّت زندگى مشترك آنها 5 سال بود.مرهى ازدواج آنها دو پسر است؛ محمّدصادق در 17/12/1355 و ناصر در 4/6/1359 متولّد شدند.در زمان شهادت ايشان فرزند بزرگش 4 ساله و فرزند ديگرش 4 ماهه بودند.
همسر شهيد مىگويد: «در مورد تربيت فرزندان بسيار حسّاس بودند. مىگفت: يك شرط دارم و اين كه بچّهها را خوب تربيت كنى كه در راه اسلام و امام باشند، تا در روز قيامت با من باشيد.همچنين مىگفت: هر وقت مىخواهيد براى بچّهها قصّه بگوييد، از سرگذشت امامان(ع) و شهادت آنها بگوييد.»
همسر شهيد همچنين مىگويد: «ايشان مهربان و باگذشت بودند. صداقت داشتند. ايمانشان قوى بود. نسبت به محرم و نامحرم حساس بودند. هر وقت عصبانى مىشد، از خانه بيرون مىرفت. به پدر و مادرش بسيار احترام مىگذاشت و هر كارى كه از دستش مىآمد براى آنها انجام مىداد. به پدر و مادر من هم بسيار احترام مىگذاشتند.»
زمانى كه به خانه مىآمد در كارهاى خانه، مثل غذا پختن، شستن لباسها و غيره به همسرش كمك مىكرد.
به پدر و مادرش بسيار احترام مىگذاشت. خيلى مؤدّب بود. پاهايش را جلوى آنها دراز نمىكرد. دو زانو مىنشست. براى ورود به اتاق اجازه مىگرفت.
زمانى كه انقلاب پيروز شد، مىگفت: «حالا آزاد نفس مىكشم، انگار گلويم را گرفته بودند.»
با تشكيل بسيج وارد اين نهاد شد و به آموزش نيروهاى بسيجى مىپرداخت.
همچنين با تشكيل كميته انقلاب اسلامى، در اين نهاد به خدمت مشغول شد و با تشكيل سپاه عضو اين نهاد گرديد.
به نماز شب بسيار اهميّت مىداد. از افراد دو رو و منافق بيزار بود.تا جايى كه مىتوانست مشكلات مردم را حل مىكرد. محرم راز همه بود. براى عروس و دامادها جهيزيّه تهيّه مىكرد.
مىگفت: «پيرو خطّ امام باشيد. من به نداى هل من ناصر امام خمينى - كه همان نداى امام حسين(ع) است - لبيك گفتم.» امام خمينى را دوست داشت. زمانى كه امام خمينى در تلويزيون صحبت مىكردند، با احترام و دو زانو گوش مىدادند. مىگفت: «هرچه امام بگويد، بايد عمل شود.» او به ديدار امام نيز رفته بود و از ايشان خواسته بود كه برايش دعا كنند تا به شهادت برسد. امام نيز گفته بودند: «خداوند اجر شهادت را به شما بدهد.»
على اسداللّه زاده هروى بسيار ساده زندگى مىكرد و ديگران را هم به ساده زيستن دعوت مىكرد. او مقلّد حضرت امام بود.
با شروع جنگ تحميلى به انگيزهى دفاع از اسلام و انقلاب به نداى امام عزيزش لبيك گفت و به جبهههاى حق عليه باطل شتافت. در جنگهاى كردستان، گنبد و طبس حضور داشت.
براى رضاى خدا به جبهه رفت. مىگفت: «من طاقت ندارم كه دشمن در خانه باشد و هر كارى خواست انجام دهد. اگر در خاك ما باشد، دين ما را از بين مىبرد. همان گونه كه امام حسين(ع) و امام خمينى فرمودهاند: اگر دين داريد، سرور خودتان هستيد. مملكت متعلّق به شماست و گرنه زندگى بر شما ننگ است.»
در جبهه سيمكشى كرده بود و نوار قرآن را به طرف عراقىها روشن مىكرد. در پشت جبهه نيروها را آموزش مىداد و نيروها را به جبهه مىبرد.او سريع اسلحه را باز و بست مىكرد. افسران ارتش مىگفتند: «على اسداللّه زاده حيف است. او را به خطّ مقدم نفرستيد، بايد نيروها را آموزش و تعليمات جنگى بدهد.»
فاطمه اصغرپور - همسر شهيد - مىگويد: «زمانى كه ايشان به جبهه مىرفتند، من بسيار گريه مىكردم. گفت: من نمىروم، ولى در روز قيامت به حضرت زهرا(س) مىگويم كه شما نگذاشتيد به جبهه بروم. با من بسيار صحبت كرد تا من راضى شدم.»(43)
آرزو داشت كه در راه حق و در راه خدا كشته شود. و خدا خواست كه در راهش شهيد شد.(44)
بسيار شوخ طبع بود. در جبهه رزمندگان را مىخنداند.(45)
همسر شهيد مىگويد: «زمانى كه از جبهه برمىگشت، با بچّهها بازى مىكرد، ولى زياد خود را به آنها وابسته نمىكرد و مىگفت: اگر به آنها وابسته شوم، زمانى كه به شهادت مىرسم، بىتابى مىكنند و تو را اذيّت مىنمايند.»(46)
فاطمه اسداللّهزاده - خواهر شهيد - مىگويد: «يك روز عكس قشنگى را در دست داشت. گفتم: اين عكس برازندهى كجاست؟ گفت: برازندهى تابوت من است. خيلى گريه كردم. گفتم: با اين حرفها مرا آزار ندهيد. گفت: مىخواهم شما را آماده كنم تا زمانى كه به شهادت رسيدم، شوكّه نشويد.»
به حقّ و حقيقت احترام مىگذاشت. مىگفت: «دين اسلام را نبايد فقط در رفتار و گفتار بدانيم. اسلام دينى روشن است. بايد با تمام وجود لمسش كنيم. بايد دنبال حقّ و حقيقت باشيم و به عدالت قضاوت كنيم. بايد حقّ مظلوم را بگيريم.»
خواهر شهيد به نقل از شهيد باهنر مىگويد: «شب قبل از شهادتش براى يادگارى سر دوستانش را تراشيد و دوستش هم سر او را اصلاح كرد. گفت: اين آخرين ديدار ماست. من در راهى مىروم كه سالم برنمىگردم. او آمادگى كامل براى شهادت داشت.»
فاطمه اصغر پور به نقل از دوستانش مىگويد: «در بلندىهاى اللّهاكبر، در حال ديده بانى بوده است كه از طرف دشمن خمپارهاى مىآيد و به سرش اصابت مىكند و به لقاءاللّه مىپيوندد. هميشه مىگفت: من لياقت ندارم كه شهيد شوم، دعا كنيد كه به شهادت برسم.» در سحرگاه - در حالى كه 48 ساعت غذا و آب نخورده - بود به شهادت رسيد.
همرزمان شهيد مىگويند: «وقتى او به شهادت رسيد، حالت خنده داشت. فقط اثر يك گلوله روى سرش بود. مغز و جمجمهاش متلاشى شده بود.»
پدر شهيد مىگويد: «او براى اسلام مغزش را داد. چون در مورد اسلام زياد فكر مىكرد.»
در شب وفات حضرت امام رضا(ع) به شهادت رسيد.
على اسداللّه زاده هروى در تاريخ 21/10/1359 در ارتفاعات اللهاكبر بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نايل گرديد.
پيكرمطهّر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در صحن مطهّر امام هشتم(ع) شهرستان مشهد به خاك سپرده شد.
خواهر شهيد - فاطمه اسدزاده - مىگويد: «در وصيّت نامهاش نوشته بود: هر جا لياقت دارم، مرا دفن كنيد.»
همسر شهيد مىگويد: «بعد از شهادت ايشان همهى كسانى كه او را مسخره مىكردند، فهميدند كه راه ايشان درست بوده است و به نظام جمهورى پايبند شدند و بيشتر كارهاى ايشان را سرلوحهى كار خود قرار دادند.»
شهيد در وصيّت نامهاش مىنويسد: «راجع به خودم نمىدانم كه به چه نحوى با اين دنيا متاركه مىكنم، ولى خيلى زياد دوست دارم كه شهيد راه اسلام و تشيعّ علوى گردم و در راه سرور شهيدان - امام حسين(ع) - كه براى آباد كردن دين جدّ بزرگوارش حضرت محمد(ص) شربت شهادت را نوشيده بود، باشم. و از كليّهى برادرانم مىخواهم كه مرا عفو كنند. اگر مىخواهيد خود را بيازماييد، عملاً و مستقيم رودر روى كافر و منافق بايستيد، اگر مىخواهيد آزاد زندگى كنيد و زير بار ستم نرويد. چون كسانى را كه به ظلم و ستم كشيدن خو گرفتهاند را خداوند محاكمه مىكند. اگر مىخواهيد از خداوند متعال پيروى كنيد، از هواى نفس بپرهيزيد. من رفتهام تا كه هل من ناصر ينصرنى امام حسين(ع) را لبيك گويم.»